مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی (قسمت دو)


زندگی من همیشه همین بود...

همش تنهایی و بیچارگی!
با کشیده شدن بازوم به خودم اومدم و با بهت به بابا خیره شدم!
کلماتی رو فریاد می کشید اما گوشم نمی شنید، فقط اشک می ریختم و به مامان نگاه می کردم.
با سوزش گونه م نگاهی به چشم های آشفته و وحشت زده بابا دوختم!
برای من نگران بود؟
خواستم دهن باز کنم و بگم ممنون که نگران منی!
اما با سیلی دوم، سوم و چهارم کلمات قفل شدند با بهت به بابا نگاه کردم که فریاد کشید و گفت:
دختر بی چشم و رو چه غلطی کردی؟ هان؟!
با بغض نگاهش می کردم که موهام رو تو دستش گرفت!
خون به رگ های مغزم هجوم آوردن! از درد چشم هام رو بستم.
فریاد دیگه ای زد و گفت: پست فطرت بهت زندگی دادم این چه غلطی که با داداشت کردی؟ می شنوی آنا؟
با کشیده شدن موهام فریادی کشیدم! هر چقدر تقلا می کردم فایده نداشت.
بابا کنار آرش که روی زمین آغشته به خون بود ایستاد و گفت: ببین احمق چی کار کردی! ببین...
با ترس چشم هام رو به جسم خونی آرش دوختم...
قلبم به تپش افتاده بود من چی کار کردم؟!
بغض به گلوم چنگ می زد با فشاری که به بازوم وارد شد نگاهم رو به بابا دوختم.
بابا فریادی زد و گفت: ببین چی کار کردی دختر احمق!
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم کنار آرش زانو زدم.
بابا نفس کلافه ای کشید و رو به خدمه که شبیه مجسمه ایستاده بودن گفت:
به دکتر تماس بگیرید.
نگاهم به جمجه خونی آرش بود با بهت نگاهش می کردم.
من چی کار کردم؟ من کشتمش؟ من قاتل آرش شدم؟
صدای هشدار دستگاه ها مته به روحم شده بود با شتاب از جام بلند شدم به دستگاه هجوم بردم.
نمی فهمیدم چی کار می کنم حالم دست خودم نبود.
تمام سیم ها رو از برق جدا کردم.
فریادی کشیدم و با اشک سمت بابا رفتم.
یقه بابا رو تو مشتم گرفتم فریاد زدم و گفتم : می ببینی؟ همه این اتفاقات مقصر تویی! مامان به خاطر تو مرد!
به خاطر تو نازلی وارد این بازی کثیف شد. با خاطر تو من نفهمیدم زندگی یعنی چی!
می شنوی مقصر تو بودی مامان رو تنها گذاشتی! تو مقصر بودی!
می شنوی؟ تو وقتی مامان رو از خونه بیرون انداختی اینطور شد!
طلاق گرفتید تموم شد! چی کار به کارش داشتی عوضی؟
مگه آزاد نبود چرا وقتی با....
با فریاد بابا و پرت شدنم روی زمین ساکت شدم.
هیچ موقع دوست نداشت حقیقت رو متوجه بشه.
بابا نیش خندی زد و گفت الان که فکر می کنم می بینم توهم شبیه مادر عضویت هستی!
پست فطرتی!
خواستم که زیاد بزنم و با صدای بلند واقعیت ماجرا رو بگم که نگهبان ساختمون رو صدا زد.
به ثانیه نکشید که وارد اتاق شدند.
پوزخندی زدم و نگاهم رو به چشم های کبود مامان دوختم.
نگاهم رو به بابا معطوف کردم که گفت: آنا رو تو اتاق زیر پله زندانی کنید تا پلیس بیاد تکلیف این احمق رو معلوم کنه.
نگاهم رنگ باخت ترس به چهره م نشست نه اون با من این کار رو نمی کرد!
اون نمی تونست تنها دخترش رو به پلیس تحویل بده!
با کشیده شدن بازوهام اشک از چشم هام سرازیر شد با ضجه گفتم: با من این کار رو نکن خواهش می کنم بابا من نمی خواستم اینطور بشه همه ش یه اتفاق بود. به مامان قسم می خورم که نمی خواستم این بلا سر آرش بیاد.
بابا دستی به سر خونی آرش كشيد و با فریاد گفت : می تونی به روح مادرت قسم بخوری آنا ! نگاهش رو به نگهبان دوخت و گفت : آنا رو زیر پله زندانی کن در رو هم به روش قفل کن . غذا هم بهش نمی دی تا من بگم .
 نیشخندی زدم و نگاهم رو به صورت بی روح بابا دوختم . با کشیدن دستم از اتاق بیرون رفتم . من چی کار کردم ؟ چرا برادر تنی خودم رو کشتم ؟! اما اون حقش بود ! آره ، اون مامانم رو کشت ! بغض دیواره گلوم رو خراش داده بود . اما مامان از اول فقط با دستگاه نفس می کشید . با هل دادم به اتاق نگاهم رو به اطراف دوختم ، اتاق شش متری ! نگاهی به نگهبان انداختم که شونه ای بالا انداخت و پشت سرش درب رد قفل کرد . به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم . خاطرات تلخ تمام ذهنم رو به آشوب کشیده بود . باعث و بانی تمام اینها بابا بود ! درست همون روز نحس تمام این اتفاقات افتاد ؟ پوزخندی زدم و به تار عنکبوت روی دیوار خیره شدم . به یاد آوردن اون روز چندان هم سخت نبود ... دوماه از روزی که دانشگاه رفتم می گذشت ، من درس خونده بودم اما مطمئن بودم به کمک دوست های بابا وارد چنین دانشگاه خوبی شدم خانواده ما چهار نفره بود ، کامران بابام ، ناهید مامانم ، آرش برادرم و من ... وضع مالی خوبی داشتیم رابطه هممون باهم خوب بود ، مامان و بابا از اول عاشق بودن و بعد از گذشت سی و چند سال هنوز هم باهم خوب بودن . من نوزده سالم بود و آرش بیست و چهار سال ... ) 
یکی از روزها ظهر از دانشگاه به خونه برگشتم بعد از صرف ناهار خواستم به اتاق برم که تلفن خونه زنگ خورد . دقیقا اون روز شوم با تماس ناشناس یه نفر شروع شد.
به محض اینکه از آشپز خونه خارج شدم تلفن خونه زنگ خورد.
مامان خواست تلفن رو جواب تلفن رو بده که گفتم : بشین مامان من جواب میدم.
دکمه سبز رنگ رو فشردم و تلفن رو روی گوشم گذاشتم گفتم: بله، بفرمایید؟
صدای نفس کشیدن شخصی می اومد دوباره نفس عمیقی کشید، گفتم: بفرم...
هنوز کلمه رو کامل نکرده بودم که مردی گفت: بابات هست آناهیتا؟
از لحنش خوشم نیومد زیادی ترسناک بود.
به سمت آشپز خونه رفتم تلفن رو سمت بابا که در حال خندیدن با مامان بود گرفتم و گفتم: با شما کار داره بابا...
بابا تلفن رو گرفت و از آشپز خونه خارج شد.

رمانجناییعاشقانهمبینا ترابینويسندگان جوان
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید