ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و یک رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

مبینا ترابی
مبینا ترابی


نفس هام به شماره افتاده بود که به عقب هلش دادم و گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟!
کلافه نگاهش رو به پله ها دوخت و گفت: قبل از اینکه بیان پائین باید بری، اگر ببینن اینجایی به بابات خبر میدن! بد می شه برات!
اخم به پیشونیم انداختم.
دستم رو از دست کیوان بیرون کشیدم و گفتم:
اگر بفهمن تو اینجایی بدتر میشه!
کیوان کلافه نفسی کشید حرفی نزد، با تلفن همراهش به یه نفر زنگ زد و بعد از مکثی گفت: همه چیز رو متوقف کنید همین حالا!
نیشخندی زدم و به سمت دیوار هلش دادم، فکر کرده من احمقم!
بدون توجه به قیافه متعجبش وارد اتاق زیر پله شدم.
نگاهم رو به سراسر اتاق چرخوندم.
چقدر احمقم من! چرا باید نازلی رو اینجا نگه داره!
کیوان که پشت سرم با چهره مضطرب ایستاده بود کنار زدم.
حتما طبقه بالا باید باشه...
اگر نازلی رو هم پیدا نکنم باید وارد اتاق کامران بشم مطمئنم اونجا یه چیزی پیدا میشه.
به سمت پله ها رفتم که کیوان دستم رو کشید و با فریاد خفه ای گفت: کجا میری آناهیتا؟!
نیشخندی زدم که مطمئنا نمی دید با حرص گفتم: تو اول بگو خونه بابای من چی کار می کنی؟!
نکنه تو رو هم کتایون فرستاده؟!
باید حدس می زدم که نوچه اون زن باشی!
مردک احمق!
کیوان کلافه گفت: اگر از اینجا بریم بیرون قول میدم توضیح بدم!
نگاه بی اعتمادم رو به چشم هاش دوختم که گفت: قول میدم!
ابرو بالا انداختم و گفتم: به کسی این حرف رو بزن که باورت کنه پسر خل وضع!

خواستم هلش بدم که دست هام رو محکم گرفت.
آهسته گفت: پوشش بدید خارج می شیم.
تقلا می کردم با تمام لج بازی که داشتم گفتم: ولم کن، ولم کن احمق...
هر چقدر تلاش می کردم بی فایده بود به سمت آشپزخونه برد.
دستش رو روی دهنم گذاشت تا فریاد نزنم.
آخه چرا ماسک زدم!
در حال خفه شدن بودم. کنار پنجره قدی ایستاد.
می خواست چی کار کنه؟! نگاهش رو بهم دوخت و شونه بالا انداخت!
یعنی چی؟!
پنجره رو باز کرد و آهسته کنار گوشم گفت: می پری!
فریادی زدم و گفتم: هی! چه فکری با خودت کردی؟!
می خوای من رو بکشی؟!
دستم رو به کناره های پنجره گفتم و تقریبا با فریاد گفتم: نمی پرم! ولم کن احمق!
ولم کن!
کیوان آروم گفت: می بینمت! وقتی از ساختمون خارج شدی سمت ون مشکی رنگ کنار خیابون اصلی برد اونجا بهت توضیح میدم!
فریادی زدم و گفتم : جنازه م می رسه پایین! دیگه نمی تونم بیام بپرسم که اینجا چه غلطی می کردی!
ولم کن! تا بهت بفهمونم با کی طرفی!
کیوان کلافه نگاهش به نشیمن بود، یه جوری برخورد می کرد که انگار با بچه طرف شده!
دستم از کناره دیوار ول کردم، با خشم گفتم: من از در ورودی می رم حتی اگر گیر بیفتم!
کیوان به چشم هام خیره شد. با شنیدن صدای یکی از نگهبان ها حواسم پرت شد!
از غفلتم سو استفاده کرد و به پایین هلم داد...
نویسنده مبینا_ترابی
با دیدن حواس پرتم به پایین هلم داد!
چشم هام رو بستم و فریاد کشیدم.
با برخورد زانوهام به زمین لبم رو از درد گاز گرفتم.
صدای خفه کیوان می اومد که گفت: برو دیگه!
کم مونده بود اشکم در بیاد پاهام رو حس نمی کردم!
با صدای عصبی گفتم: پاهام! حسش نمی کنم!
کیوان بدون توجه گفت: پاشو آناهیتا! شلوغش نکن! زودتر برو...
پسر روانی! من شلوغش می کنم؟!
نگاهم رو بهش دوختم که از پنجره آویزون بود.
با یه حرکت به پایین پرید.
نگاهم هنوز بهش بود که گفتم: از ده متر من رو پرت کردی انتظار نداره که زانوهام سالم باشن؟!
کیوان نفس کلافه ای کشید نگاهش رو به باغ دوخت و گفت:
ارتفاع پنجره تا اینجایی که جلوی من زانو زدی یک متر بود!
چی؟!
نگاهم رو فاصله دیوار و پنجره دوختم!
آخ که چقدر من گیجم!
نگاه از کیوان دزدیدم و با تکیه به دیوار از زمین بلند ‌ شدم.
شلوارم کمی پاره شده بود.
آخه چرا باید جلوی این اینطوری واکنش نشون بدم؟!
با صدای نگهبان ها که به پشت ساختمون می اومدن.
کیوان رو کنار زدم و با شتاب از در پشت ساختمون خارج شدم.
سوار ماشین شدم، خواستم راه بیفتم که نگاهم به کیوان افتاد که سعی می کرد یه جا برای مخفی شدن پیدا کنه تا نگهبان ها نبینن.
لعنتی!
ماشین رو روشن کردم و جلوی پاش ترمز کردم.
خواستم بگم سوار شو که بدون اینکه از من اجازه بگیره صندلی پشت نشست.
چاره ای نبود. بدون لحظه ای مکث با تمام سرعتی که داشتم به سمت خیابون رفتم.
به محض اینکه وارد خیابون شدم از آیینه نگاهم رو به کیوان که مشغول پیام دادن بود، دوختم و گفتم:
خونه بابای من چی کار می کردی؟!
برای چی رفتی اونجا؟!
از زیردست های کتایون بودی؟!
فقط من رو گول زدید؟!
چطوری وارد خونه شدی؟!
اصلا تو کی هستی؟!
هی! با تو هستم!؟
کیوان کلافه نگاهم می کرد. از چشم هاش می شد خوند که دلش می خواد من رو خفه کنه!
دندون هام رو روی هم ساییدم و گفتم:
تو گفتی اگر بپرم بهم می گی کی هستی حالا بگو!
کیوان به ون سیاه رنگ کنار خیابون اشاره کرد و گفت: بزن کنار...
با نیشخند گفتم: مگه نگفتی می گی؟! بگو؟! همین حالا!
کیوان نگاهش رو از آیینه بهم دوخت و با نیشخند گفت: تو که نپریدی! من هول دادم!
با فریاد گفتم : چی می گی برای خودت؟!
اگر همین الان نگی میرم به همه می گم!
کیوان به گوشه خیابون اشاره کرد و گفت: بزن کنار، به هر کسی هم بخوای می تونی بگی منتظر واکنش ها هستم!
فقط نمی دونم می خوای بگی من کی هستم!
من رو مسخره کرده!؟
نگاهم رو به ون دوختم. عمرا نگه دارم جناب کیوان!
نگاهم رو از آیینه بهش دوختم.
ماسک رو از دهنم کندم و نیشخندی به کیوان زدم.
کیوان اخمی کرد و گفت : تصمیمت چیه؟!
بدون توجه بهش پام رو روی پدال گاز گذاشتم با سرعت از جاده اصلی خارج و وارد بزرگراه شدم.
با سرعت از بین ماشین ها رد می شدم.
کیوان فریادی زد که یه لحظه ترس کل وجودم رو برداشت.
اما نباید کوتاه می اومدم.
موبایلش رو بیرون کشید و تماس گرفت.
با عصبانیت و فریاد گفت: همین الان این ماشین رو نگه دارید.
اِ؟! اینطوری پس!
سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
کیوان فریاد دیگه ای زد و گفت : همین الان این بچه بازی رو تمومش کن!
بچه بازی؟! به من می گی بچه؟!
تا جایی که می تونستم سرعت رو بالا بردم.
صدای بوق ماشین ها پشت سر هم می اومد.
از آیینه دیدم که یه ماشین افتاده دنبالم.
حتما با همین مردک بودن.
فریادی زدم و گفتم: همین حالا بگو کی هستی؟!
چرا خونه بابای من بودی؟!
نازلی دست تو و کتایون آره؟!
همین حالا بگو!
از بزرگراه خارج شدم و به سمت جاده خاکریز ها رفتم.
خواستم دور بزنم، همون ماشین که دنبالم بود جلوم ترمز کرد...



نویسنده مبینا ترابینوشتنرماننویسندگیکتاب سیگنال مرگ
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید