قصد داشتم به بیرون بروم که درب با صدای بسیار وحشتناکی درست در یک سانتی متری صورتم بسته شد. با چشم های گرد شده به درب بسته نگاه کردم. می ترسیدم نگاهم را از درب قهوه ای رنگ بگیرم وباز گردم. دستم را به سمت دستگیره درب بردم و چرخاندم. صدای باز شدن درب می آمد اما درب باز نمی شد. دوباره چرخاندم. با پایم محکم به درب کوبیدم. باز نمی شد.
صدای نفس کشیدن کس دیگری غیر از من می آمد ترسم صد برابر شده بود. صدا هر لحظه بیشتر می شد. نمی خواستم به عقب باز گردم و دوباره با چهره ترسناک آن مرد رو به رو شوم. با مشت محکم به درب کوبیدم تا باز شود. اما هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
زیر لب همانند دیوانه ها زمزمه کردم و گفتم: باز شولعنتی... باز شو خواهش می کنم.
دستگیره را چرخاندم. باز نمی شد. صدایش هر لحظه نزدیک تر می شد. از ترس زبانم بند آمده بود. همانند مجنون ها محکم به درب می کوبیدم. اگر باز نمی شد مطمئن بودم که می مردم. هیچکس هم در خانه نبود تا مرا نجات بدهد. با احساس اینکه دستی بر روی شانه ام نشست چشم هایم را روی هم فشار دادم.
ترسم بیشتر شده بود. بدون اینکه به آن دست های لزج که خون از رویش می بارید توجه کنم دست به دور گردنم بردم و کلید اتاق را درآوردم. داخل قفل انداختم. دست هایم به شدت می لرزیدند. دستگیره را چرخاندم باز نشد. محکم به درب کوبیدم و فریادی از اعماق وجود سر دادم و گفتم: تمنا می کنم باز شو...
پاهایم به لرزه افتاده بودند. واقعا احساس عجیبی است که یک قاتل پشت سرت ایستاده باشد. لگدی دیگر؛ به درب کوبیدم که کمی باز شد. از خوشی روی پا بند نبودم. خواستم درب را باز کنم که بیشتر از آنچه باز شده بود تکان نخورد. دست آن مردک را احساس نمی کردم. دست راستم را از درب به بیرون بردم تا از آن طرف درب را باز کنم. احساس کردم درب در حال بسته شدن است. دستم در لا به لای درب بود.
تلاش کردم تا دستم را به بیرون بکشم اما نشد. هر لحظه فشار بیشتر شد و دست من هم فشرده تر... ترسیدم به مرد نگاه کنم. با آخرین فشاری که بر دستم وارد شدفریاد بلندی کشیدم. درد را در تمام سلول های بدنم احساس کردم. چوب های تکه تکه ای که در لای درب بود وارد دستم شده بودند. چشم هایم راکه از درد بسته بودم را باز کردم و نگاهی به مرد انداختم که به درب تکیه داده بود و با لبخند کریهی مرا نظاره می کرد انداختم. درد هر لحظه بیشتر می شد.
با فشار آخر، بلند فریاد زدم. ماهیچه بازویم پاره شده بود. خون غلیظی از بازویم به راه افتاده بود. بلند فریاد زدم و گفتم: پست فطرت این بازی کثیفت را تمام کن. دستم...
فشار را به جای اینکه کم کند بیشتر کرد. به وضوح خرد شدن استخوان هایم را می شنیدم. فریادی دیگر زدم و گفتم: دستم...
از درد به خود می پیچیدم و آن مردک با لبخند نگاهم می کرد. طاقتم تمام شده بود بلند فریاد زدم. لعنت به این خانه .لعنت به تو... نمی دانم چه شد اما تکیه اش را از درب برداشت و با چهره ای برزخی به سمتم آمد. دستم بی حس بر روی زمین افتاده بود و خون ریزی می کرد. با تمام توانی که داشتم خودم را به عقب کشیدم که به آیینه بر خورد کردم. از درد لبم را به دندان گرفتم.
به سمتم خم شد و گفت: لعنت به من؟طوری به تو بفهمانم که لعنت ابدی برای خودت بشود. بعد از تمام شدن حرفش به طرز وحشت باری بازوی آسیب دیده ام را در دستش گرفت و فشار آورد. ناخن هایش را در بازویم احساس کردم. بلند و پشت سر هم از درد فریادزدم. بدون توجه به فریاد های پی در پی ام همانطور که بازویم را گرفته بود؛ درب را باز کرد و کشان کشان از درب خارجم کرد. فریاد زدم و با تمنا گفتم: دستم را رها کن؛ رهایم کن... لعنت به تو...لعنت.
فشار دستش را بیشتر کردکه نفسم برای چند ثانیه قطع شد. بدنم را روی زمین سفت و سخت می کشید. دهانم محکم با زمین بر خورد کرد. تمام صورتم سراسر از خون پر شده بود. به پله ها رسید صبر کرد و با صدایی ترسناک و خوف آور گفت: به تو خواهم گفت لعنت برای کیست. با اتمام حرفش ناخن هایش را از داخل بازویم بیرون کشید که از درد به خود پیچیدم. شریان خون بیشتر شده بود. از ناخن هایش خون چکه می کرد. زانوهایم را به داخل شکمم جمع کردم. شدت درد بسیار وحشتناک بود گویا نمک روی زخمم ریخته بودند. با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی به گوشه لبش آورد و به لبه پله ها مرا کشاند. با ترس به ارتفاع نگاه کردم که گفت: می خواهم وقتی از اینجا می روم تو هم همانند مادر و پدر پست فطرتت مرده باشی. بازویم را گرفت که فریاد کشیدم. مجبورم کرد کنار پله ها بایستم. با ترس و وحشت نگاهم را به ارتفاع زیاد پله های مارپیچ انداختم.
نگاهم کرد و با تمسخر گفت: نگران نباش البته کمی؛ زیرا نمی خواهم تکه تکه ات کنم. با پایش به شدت پشت زانویم ضربه وارد کرد که روی زمین و پشت به او زانو زدم. از شدت اضطراب قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می رفت. با ضربه ای که به پهلویم زد باعث شد تعادلم را از دست بدهم و از پله ها به پایین پرت شوم.
سرم به هر پله ای که برخورد می کرد قطره های خون روی پیشانی ام می ریخت و اشک از چشمانم جاری می شد. روی زمین دراز کش افتادم.
بخشی از کتاب سیگنال مرگ فصل دوم
داستان های قرن 14
سبک: ترسناک، جنایی، درام
تعداد صفحات:181
مولف: مبینا ترابی
ویراستار: مجید اورعی
انتشارات: علوم گسترش نوین
کپی طبق قوانین پیگرد قانونی به همراه دارد!
حق چاپ محفوظ!