ویرگول
ورودثبت نام
Mobina
Mobina
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

قلب‌آبی.

شب که میشد،احساساتم رنگ عمیق تری به خودشون میگرفتن،هرچیزی که از صبح تا شب تو دلم نگه داشته بودم رو دلیلی نمیدیدم به زبون نیارم،شاید چون فکر میکردم اگه بخوابم ممکنه دیگه هیچوقت بیدار نشم و اون حرفا تو دلم بمونه.میدونست اینو،برا همونم هروقت حرفای عجیب غریبی میزدم میگفت ببین،چون الان شبه باز اینجوری شدی.قرار نیست اتفاق بدی بیفته،من پیشتم مبینام.هیچوقت نمیزاشتم با دلخوری بخوابیم،ترس عجیبی از مرگ داشتم.شاید چون هیچ وقت فکر نمیکردم اونقدر غیر منتظره مادربزرگمو از دست بدم.ولی شبا حرفای من از ته دل بود،از هم اگه ناراحت بودیم،تا شب فکر میکردم حق با منه،ولی همینکه شب میشد با خودم میگفتم اگه فردا نباشیم چی؟حتی اگه حق با منه بزار من بهش پیام بدم،نزاریم وقتمون با ناراحتی از همدیگه بگذره،شاید اشتباه میکردم تو پیام دادنم،ولی من از اون سیاستای دخترونه بلد نبودم و نیستم.هرچیزی که قلبم میگفتو انجام میدادم،بدون فکر کردن به نتیجش.حداقلش تو دلم نمیموند.ولی ادم خوبیم تو زندگیم بود،میدونست قلبمو روحمو،اونم سو استفاده نمیکرد از این رفتارم.هرچقدرم ازش ناراحت و عصبانی بودم،از دست خودش به خودش شکایت میکردم.رو شونه خودش بخاطر اینکه خودش ناراحتم کرده اشک میریختم.ساده تر بگم.پناهم بود.اسمشو صدا میزدم،از جواب دادنش میتونستم بفهمم چقدر ازم ناراحته،کم یا زیاد،سریع شرو میکردم به درست کردن میونمون.بعدنا دیگه خودشم‌فهمید،وقتی یهو میزاشتم میرفتم از عصبانیت،میگف میزاری دلخور بخوابیم؟قشنگ تر از اون رابطه هیچ رابطه دیگه ای ندیده بودم.ولی یهو وقت جدایی رسید،یه جدایی بزرگ پیش روم بود و من نمیدونستم،گفتم که،تو سن کم دل دادیم بهم،شرایطش جوری بود که برا آیندمون باید اون یکسال رو خیلی به خودش فشار میاورد و درس میخوند،ما از هم دور بودیم،حالا این دوری سنگین ترم میشد،وقتی بهم گفت یه مدت نیستمو باید برم برامون تلاش کنم،صبر میکنی؟جوری جلو روش گریه کردم که هنوز یادم نمیاد بیشتر از اون جایی اشک ریخته باشم،انگار داشتن پناهمو،خونمو ازم میگرفتن.گفتم تو تا هرچقدر که بخوای من برات صبر میکنم،اما نرو،جون من نرو.عصبانی میشد وقتی جونمو قسم میدادم.هردومون میدونستیم خواسته درستی نداشتم،میدونستیم باید بره.اما سختم بود،خیلی سختم بود.یهو دیدم روشو کرده اونور،متوجه شدم بغض کرده اونم،دیگه دلم نیومد،اشکامو پاککردم رفتم از پشت بغلش کردم،مغرور،گفت یچیزی رفته تو چشمم.میخواست گولم بزنه،منو که تا تهشو از تو چشماش خونده بودم.گفتم باشه و محکم فشردمش تو بغلم،گفت مبینا،عوض نشو خب؟همینقدر ساده بمون،همینقدر بچه بمون.گفتم عوض نمیشم،فقط تو زود بیا،نری تا ابد تنهام بزاری.گفت نگران نباش،بخاطر آیندمونه،سال بعدم من برات صبر میکنم چشم بادومیه من،قول داده بود سال بعدم بازم برا تولدم بیاد پیشم.یکم آر‌وم گرفتم،ولی میتونستم بفهمم چقدر ناراحته،شروع کردم مسخره بازی دراوردن و خندوندنش،همیشه بهش میگفتم تو از من قوی تری،اگه جدا شیم راحتتر کنار میای،ولی اونجا من قویتر شده بودم،با اینکه از همون لحظه دلتنگ و ناراحت بودم داشتم تموم تلاشمو میکردم اون ناراحت نشه.سوشرتشو پوشیدمو شالمو انداختم،با گیره کاغذ که از کیفش برداشته بودم حجاب گرفتم،قیافم خنده دار بود ،داشت میخندید بهم،منم با چشایی که اماده اشک ریختن بودن داشتم ادا درمیاوردم،همونجوری رفتم بغلش کردم،سرمو گذاشتم رو شونش،با موهاش بازی کردم،وقت جدا شدنمون داشت میرسید،باهم سوار ماشین شدیم تا منو برسونه و بره،هفت هشت ساعت باید تو راه میبود و بعد از اون،همه چیز شروع میشد.وقتی رسیدیم پیاده شد،همونجا وایساد خدافظی کردیمو دستشو ول کردم تا برم،دلم نیومد،برگشتم دیدم وایساده،دوییدم سمتشو محکمممم بغلش کردم،نگا کردم تو چشاشو بوسیدمش،بزور خودمو کندم ازش ولی دلمو جا گذاشتم پیشش،حالا با همچین عشقی،شک دارین منتظر قلب آبیم نمونم؟

انگار عشق به نرسیدنه ،و همه چیز سختتر میشه وقتی که از هم دور باشید،کنار هم بودن خیلی مهمه،اینو وقتی فهمیدم که هربار دور بودیم از هم‌دلخور‌ی بود،اما همینکه همو میدیدیم،یادمون میرفت.امیدوارم هیچ عشقی محکوم به جدایی ابدی نشه،و هرکسی که منتظر یارشه زودتر بهم برسن،من در سطحی نیستم که بخوام چیزی راجب رابطه بگم اما فقط اینو ازم داشته باشید که،مشکلات،جدایی و شادی رو،رو در رو تجربه کنید.از پشت صفحه گوشی،هیچ چیز اونجوری که فکر میکنید نیست.

روزو روزگارتون خوش.میم صاد.

رابطهصبردلتنگیعشقدوری
جانا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید