ویرگول
ورودثبت نام
moeinnazari
moeinnazari
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

حق رفتن ندارم.

حواسم به اون پل نبود.
حواسم به اون پل نبود.


بذار صریح بگم زندگی تو شرایط نامساعد تو رو برای انواع و اقسام بیماری های روحی و روانی آماده می کنه.

تاجایی که یادم میاد این خواسته لعنتی رفتن شماره یک تمام خواسته هام بوده.یا بهتره بهش بگم خلاص شدن،رهایی یا... .

ده پونزده ساله شماره یک زندگیم تغییر نکرده.تمام روزا و شبا بهش فکر می کردم. اویل از فکر کردن بهش واهمه داشتم.می ترسیدم .الان بعد گذشت سال ها معتقدم باید بیان بشه. همین نگفتن ها باعث فکر کردن به رفتن میشه.فکر می کردم فقط خودم اینطوری هستم . سپری از صورتک خنده مضحک روی صورتم می گذاشتم تا نشان دهم منم جزو بقیه ام.اما نبودم. چون از نبودن می ترسیدم.

بیانش نکردم .اونو تو وجودم کاشتم.الان در تمام وجودم ریشه زده .ریشه هایی عمیق.

پر رو نبودم. هیچ وقت تو مدرسه یا جای دیگه تقلب نکردم. حق کسی رو نخوردم. تو صف جا نزدم.از زیر کار در نرفتم.برای شدن مثل بقیه. اما خیلی وقته فهمیدم این روش ها کارساز نیست.

چی شد اینو نوشتم؟ امروز یه اتفاقی افتاد.چند ساله وقتی تو موقعیت استرس زا ،ولی نه لزوما استرس دار، قرار می گیرم دچار حملات پانیک می شم.این حملات رفتن رو برام یادآوری می کنه.من نمی گم لب پرتگاهم .اما پرتگاهو دارم می بینم.دارن منو به سمتش هل می دن. تنها دلیلی که در برابرش مقاومت می کنم اینکه قبلا یه عزیزی بهم گفته بود داره به پرتگاه نزدیک میشه. اونم مثل من میخواست بره.من و اون همبازی بودیم. شانزده سال پیش رفت. من دیدم چه کسانی اونو هل می دادند،درحالیکه اون اصلا براش مهم نبود چه اتفاقی در انتظارشه.دیدم چه اتفاقی برای خانوادش افتاد.همین باعث میشه در پایان حملات یه مشت تو دیوار بکوبم و خودمو قانع کنم ،حق رفتن ندارم.

صبح مشت دست چپم بعد از جرو و بحث و یه حمله شروع به درد گرفتن کرد. قرمزشده بود. کمی فشارش دادم. دردش بیشتر شد. رفتم یه گوشه نشتستم .دردش مرتب بیشتر می شد. همین جوری دستمو گذاشتم روی زمین و چشامو بستم.اصلا برام مهم نبود خوب میشه یا بدتر.


خستگیتنهاییاضطرابترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید