عشق بازی در میان جنگ
.
دختر زیبای افغان، پشت پرده قایم شده بود. پنجره باز بود و هوای بهار و بوی عرق طالبان، هردو باهم به مشام میرسید.
دوست پسرش مانند هر روز راهش را به کوچهی یارش کشید. او همیشه از آنسو میرفت تا لبخندی یا گوشهی چشمی از محبوبش ببیند. اما، آن روز طالبان آنجا کشیک میداد تا عشق را سلاخی کند.
دختر افغان، زیرکتر از این حرفها بود. او پنجره را باز گذاشته بود و بجای خودش گلدان شمعدانی نشانده بود. سرباز طالب اینقدر نادان بود که نفهمد گلها هم میتوانند سربازان ارتش عاشقی باشند.
پسر جوان شمعدانی را دید، قلبش به لرزیدن افتاد و میان آن همه سرباز و اسلحه بوی دوستدخترش را شنید. او هم آواز عاشقی سر داد و رفت. آوازی را خواند که هر روز دم پنجره برای محبوبش میخواند.
یک روز دیگر هم اینگونه به عشق گذشت.