ویرگول
ورودثبت نام
محمد شیوا
محمد شیوا
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

نمایش صادقانه


نشسته بود. بی صدا. با ذهنی که در آن صداها فریاد می‌زدند. دیگر کسی در سالن نبود. تا سال گذشته نمایش‌هایش مخاطب‌های زیادی داشت. او معروف بود و محبوب. زن‌های زیبا، مردهای شاخص و نمایشنامه‌های به روز. با کمی غرغر و انتقاد به جامعه راحت خودش را مطرح کرده بود. تا جاییکه آن خبر لعنتی پیچید. و صفحه‌های هنری روزنامه‌ها و اینترنت از آن پر شد.

“تجاوز آقای کارگردان به بازیگر زن”

“بازیگرهای زن یکی یکی اعتراف می‌کنند”

“چه کسی باورش می‌شد؟ ”

صداها سرش را به اندازه سالن مترو شلوغ کرده بود. تیترهای روزنامه‌ها، متلک وزارت فرهنگی‌ها، تحسین‌های دوستان، مشورت‌های حقوقی و ...

شب‌ها تنها در سالن می‌نشست و فقط فکر می‌کرد. تحمل این وضضعیت سخت بود. اما یک چیز بیشتر از همه آزارش می‌داد. چرا این‌ همه سال، پشت هنر قایم شده بود. هنر را دوست داشت اما گاهی هم، دست و دلش پیش زنان سر می‌خورد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. اما خیلی از آن زنان تنها به نام هنر نرم می شدند. همیشه می ترسید صداقت به خرج دهد.

تصمیمش را گرفت. حالا وقت یک نمایش جدید بود. یک نمایش بدون تظاهر از شخصیت خودش. می خواست صادقانه بگوید از زندگی چه می‌خواهد. می‌خواست هم از عشقش به هنر بگوید و هم نقاب آدم حسابی بودن را بردارد. هرجا دلش لرزیده در نمایش نشان دهد. دیگر نیاز نبود کسی را فریب دهد یا پشت چیزی قایم شود. میخواست خودش باشد. خود واقعی اش را روی صحنه ببرد. حتی اگر هیز بودنش قضاوت شود. به نظرش اولین قدم قبول کردن واقعیت خودش بود. واقعیتی در قالب یک نمایش صادقانه.


داستانداستانکصداقتنمایشهنر
زمین مکان بهتری برای زیستن می شود. در اینستاگرام من بیتشر بخوانید.mohammad_shiivaa@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید