«غمم را مضحکه عام و خاص میکنم
تنها چارهی انتقام از غم همین است.»
دیروز دربارهی یکی از مشکلاتم با دوستم حرف میزدم. قضیه بسیار جدی بود، الآن که این متن را مینویسم قاعدتاً باید یکبار دیگر به مشکلات آن هنگام که مقداری از آن هنوز هم با من هست و قرار نیست هیچوقت درست بشود فکر بکنم و در نتیجه، احساس درماندگی و خشم را در سرتاسر وجود خود مییابم. گاهی بازگو کردن حادثهای تلخ میتواند از تجربهی آن اتفاق دردناکتر باشد. اما چیزی که میخواهم بگویم این نیست، در بین این حرف زدن ها چندباری اتفاقات تلخ را دست مایهی شوخ طبعی هایم کردم و عجب حس خوبِ بدی داشتم. لازم هست که بگم در ادبیات من که تلفیقی از گرامر چند زبان مختلف و پر از اشتباهاته دستوریه، حس خوب ِخوب مثل رفتن به یک سفر درست و حسابی میماند که پس از کلی خوشگذرانی، ماساژِ درست حسابی هم بگیری. و حس خوبِ بد رو اینطور در خاطر داشته باشید که فرض برمثال در پی اتفاقی و پس از سقوط به دره و گذراندن مدت زمانی کوتاه در کما و پس از آن به هوش آمدن و سر و کله زدن با دکتر هایی که میخواهند پاهایتان را قطع کنند.دکتری پیدا شود که بتواند بدون قطع کردن قلب دوم هم سلامتی کامل را به شما هدیه بدهد. با در نظر گرفتن لقاحت و مشکلات مالی و جسمی و روحی روانی ، بازهم ته دلمون یه احساس خوشایندی باید باشد حتماً.
خواستم بگم کمک گرفتن از روانشناس و یا اطرافیان (اصلا توصیه نمیکنم) شاید اوایل مثل پاشیدن نمکی بر زخم هایمان باشد و دردش را چندبرابر کند، اما در بلند مدت میتواند از عفونتش جلوگیری کند مخصوصا اگر آن اتفاقات و افکار ناگوار را همانند بازیچه ای در دست بگیری برای گذراندن اوقاتت و چه چیزی بهتر از خندیدن به آن.
پس غممون رو مضحکه کنیم بلکه شاید انتقام خود را ازش بگیریم:)