
یادت هست بازیهای کودکانهمان را؟ خندهها و گریههایمان را؟
یادت هست عمو زنجیرباف را که زنجیرمان را پشت کول میانداخت تا شاید فرصتی شود و سراغ بابا را بگیریم؟
یادت هست سلامهایمان را که به خاله بزغاله میدادیم تا به ما دستههای گل دهد؟
یادت هست قهرقهر تا روز قیامتمان تنها ثانیهای طول میکشید؟ آخر دلهای کوچکمان برای هم تنگ میشد.
یادت هست لیلی بازیهایمان را که از صبح تا غروب آفتاب طول میکشید؟
یادت هست چهارشنبه سوریهایمان را، از روی بوته آتش میپریدیم و آن صاحبِ شیرین قنادی سر کوچهمان که به همه آجیل و شیرینی میداد؟
یادت هست چگونه کنار هم جمع میشدیم تا آش نذری خاله زری به بهترین نحو پخته شود؟
یادت هست آن همسایه شیرین زبانمان را که برای تمام مردم دنیا زندگی شادی را دعا میکرد؟
من... یادم هست.
میم حدث.