مهربون بود؛
آروم و مهربون.
من اونموقع نمیفهمیدم.
نمیفهمیدم چقدر میتونه مقدس و دوست داشتنی باشه..
انقدر نفهمیدم که دیر شد...
دیر شد و یه جوری غیب شد که دیگه هرچی گشتم تو زندگیم پیداش نکردم.
خیلی گشتما! همه جارو...
جیب کوچیکهی لباسم که همیشه میگفت توش جا میشه تا باهام همه جا بیاد، بین بندای کوله آل استاره که همیشه میگرفت تا من خسته نشم، لابهلای برگ برگ همون کتابایی که ادعا میکرد هر صفحشو باز کنم اونجاست، توی لولهی خودکار مشکیه که میگفت جوهرش سند خورده به اسم حرفای دونفریمون، لای تک تک نخای گردنبندمون، حتی توی اون بالشتی که گفتی عطرتو بزنم بهش و بغلش کنم وقتی دلم برات تنگ شدم گشتم..
جیب اون کاپشن بزرگه که میگفتی بپوشم تا دستای جفتمون توش جا شه رو که نگم..
ولی نبودی!
هیچکدوم از اون جاها نبودی.
تو گوشیمم نبودی.
باید میبودیا؛ ولی منه احمق دستم خورده بودو دیلیت کرده بودم تو و همهی حال خوبمونو..
خیلی آروم رفته بودی، برعکس اومدنت.
برعکس وقتی که انقدر پر سر و صدا و پرانرژی اومدی که همه فهمیدن.
نمیخای اینارو بشنویا، میدونم..
قرار نیست هیچوقت بدونی اینارو گفتم
قرار نیست بدونی پشیمون بودم یه روزی از کاری که کردم..
قرار نیست بدونی به هر دری زدم که ببخشی، که برگردی؛ ولی تو دل بریده بودی.
اینبار واقعی قهر کرده بودی و من نفهمیده بودم که ایندفه قرار نیست بعد چند دیقه یهو بکشیم تو بغلت و بگی:
- آدم که نمیشی، خودمو چرا عذاب بدم آخه.
نفهمیده بودم اینسری واقعاً دلتو شکستم،
اینبار جدی جدی دیگه نمیخای بزاری بیام بغلت مچاله شم و برای ساعتها حرف نزنم..
اینبار دیگه کلافه شدی و بچه بازیمو نزاشتی رو حساب بچگیم..
اینبار دیگه تصمیم احمقانمو با "خفه شو بابا تو گفتی منم گفتم باشه" خنثی نکردی..
اینبار جلومو نگرفتی دستمو که هیچی زندگیمو نسوزونم..
انگار یهو بزرگ شدم برات.
انگار یهو تصمیم گرفتی دیگه مراقبم نباشی که یهو همچین بلایی سر زندگیم نیارم..
انگار یهو خواستی دیگه نباشی:))
-لیلیث.