ویرگول
ورودثبت نام
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۵ دقیقه·۲۲ روز پیش

و خداوند برادر را آفرید

جهان ما رو به سقوط بود

ولی همه غرق در لذت های دنیا، دنیایی که در سراشیبی تند پوچی می رفت تا غرق بشه ...

جهان بعد از سقوط دولت ها ، پس از سقوط امپراطوری های بزرگ اقتصادی ، کمپانی ها ، تمدن های بزرگ و در پایان حجم بزرگ بی خردی می رفت تا از تمامی رذالت ها پاک بشه اما اتفاق بدی افتاد و این بار انسان ها سقوط کردند

پس از اون سالهای سیاه که مردم به سمت مذاهب نو ظهوری رفتند که به جز تاریکی و ظلمت چیزی برای انسان ها نداشت .

دقیقا در بحبوحه همان سالهای سیاه بود که من هم بزرگ ترین و زیباترین فرشته ای که می شناختم رو از دست دادم .

تنها حامی خودمو. تنها فرد خانواده خودمو. مادرم.

با صدای واق واق سگ از خواب برخواستم . آتش کم جانی در میان قوطی حلبی سیاه می سوخت و حجم خشک و بد بوی زباله ها که روی هم انباشته شده بود و توانسته بودم در میان آنها لانه دنج و دور از هیولاهای شهر برای خودم درست کنم منظره نا امید کننده و غم باری را پدید آورده بودند

بلند شدم

سرم به شدت درد می کرد. صدای واق واق سگها و ناله های ترسیده کسی توجهم را بیش از پیش جلب کرد.

ناله بیشتر به تقلا و خواهشی می مانست که با صدای کم جانی سعی داشت سگها را از خود دور کنند

دست انداختم و یکی از میله های آهن زنگ زده را از میان زباله ها بیرون کشیدم و پا تند کردم که به سمت صدا بروم .پسری نحیف در میان چند سگ که یکی از آن سگ ها پاچه و یکی دیگر بازوی او را می کشیدند ایستاده بود و پسر سعی می کرد با ضربات دست آنها را دور کند

پشت به من بود و انگار محل سگ ها را تشخیص نمی داد و چشمانش را از ترس بسته بود . ما همین کار را می کنیم . همه ما وقتی می ترسیم چشمانمان را می بندیم که شاید از خواب بیدار شویم و شاید هم نمی خوایم خاطره یا تصویری از آن لحظات را ثبت کنیم.

میله آهنی را با پرتابی بلند نثار پهلوی یکی از سگها کردم که چنان سنگین بود که چند متری به عقب پرت شد و بعد از این که به سمتم خیز برداشت سعی کرد به من حمله ور شود که در نگاهی تیز مرا شناخت و واق واق کنان دور شد . دست به سنگی بردم و پرتاب کردم که سنگ ، ران سگی را که آویزان بازوی پسر بود نشانه رفت

- برید گمشید کثافتا ،

سگ ها پا به فرار گذاشتند و چند متر دنبالشان دویدم و برگشتم به سمت پسر که از وحشت نه تنها چشمانش را نبسته بود بلکه چشمانش تا نهایت خودشان باز باز بودند

گفتم : طوریت که نشد

پسرک بدون اینکه مرا نگاه کند گفت : من کاریشون نداشتم

دست پسر را در دست گرفتم و دست دیگرم را روی شانه اش گذاشتم

- اینجا چیکار می کنی این وقت روز ؟

- داشتم می رفتم یه جایی رو پیدا کنم یکم بخوابم ...

دستم را جلوی صورتش تکان دادم و متوجه شدم که دستم را نمی بیند

- خوبی ؟

- نه ... نمی تونم ببینم

- از کی تا حالا

- از دیروز صبح سوی چشام کمتر شده ... دیگه جایی رو نمی بینم

احساس کردم مثل خودم تنهای تنهاست . خواستم دلداریش بدهم گفتم : شاید به خاطر اینه که ترسیدی

بیا با من، من یه جا چند متر اون طرف تر دارم که از اینجا گرم تره، آتیش هم روشن کردم

- اون سگها دوباره بهمون حمله می کنن

- نه بابا اون حروم زاده ها منو می شناسن چند باری تا جایی که می خوردن زدمشون

لنگان لنگان تا جایی که از چشم همه پنهان شویم تا لانه ای که برای خودم درست کرده بودم همراهم آمد و ایستاد

- نمی دونم کجا قرصام از دستم افتاد ، صدای سگ ها رو که شنیدم فرار کردم اما یه جایی از دستم افتاد

کمکش کردم تا روی پالاز رنگ و رو رفته و پاره بنشیند . گفتم : بشین همین جا من می رم پیداش کنم ببینم کجا افتاده میارمشون برات بخوری

-نه لازم نیست چیزی ازشون نمونده بود ،

احساس کردم دارد می لرزد ، سر زانو ها و کف دستانش خراشیده شده بودند و شلوارش که تقریبا تمیز بود پاره شده بود

گفتم : خانواده ت کجان ؟

-خانوادم ، کاشان ، خواهرم کاشانه .

-اینجا چیکار می کنی؟

- با شوهر خواهرم اومدیم تهران ، رفتیم پیش دکتر برای چشمام ، بعدش رفتیم دارو بگیریم که شوهر خواهرم بهم گفت بشین دم در داروخونه تا برم و زود برگردم ، چند ساعت منتظر موندم اما دیگه برنگشت.

غمی بزرگ در صدایش مشهود بود

گفتم : کدوم داروخونه ، شاید اگه برگردیم اونجا بتونیم پیداش کنیم...

حرفم را برید

- از من خوشش نمیومد ، می دونم گذاشته رفته و دیگه برنمی گرده

- خواهرت چی

- من دیگه برنمی گردم خونه خواهرم ، چند باری سر من دعوا کردن ، گفت خواهرمو طلاق میده ، نمی خوام برگردم که زندگی خواهرم خراب شه

چیزهایی دستگیرم شد اما برای اینکه ادامه ندهد گفتم : من می رم قرصاتو پیدا کنم ، برمی گردم تو جایی نری ها ... همین جا بشین ، راستی اسمت چیه

-اسمم حسنه ، اسم تو چیه ؟

خیلی وقت بود که کسی اسمم را نپرسیده بود

پتوی رنگ و رو رفته ام را بر روی دوشش انداختم و چند تکه چوب در آتش بی جان حلبی ریختم، گفتم : اسمم مرتضی ست

و دویدم بیرون به امید پیدا کردن قرص ها

این داستان آشنایی من با حسن بود . با کسی که بعدها تمام کسم ؛ همراه و همدم شد.

حسن نزدیک ترین فرد زنده جهان به من است.

داستان
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید