علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

نیست بازی کار حق خود را مباز آنچه بردیم از تو ، باز آریم باز ( از کتاب فرشته و دیو)

ابوالفضل تا سه سالگی در کوچه ها می دوید ، مثل باقی بچه ها شاداب و سر زنده اما غروب یکی از روزهای تابستان بود که آمد خانه و گفت پاهایش درد می کند و همان شب به تب دچار شد و دیگر نتوانست تکان بخورد و مثل یک تیکه گوشت افتاد در بستر و بابای تریاکی اش هم بعد از یک مدت کوتاه خانه را ترک کرد و رفت و خاله طوبی ماند و دو پسرش عباس و ابوالفضل .

عباس بزرگتر بود و خرج خانه افتاد گردنش اما او هم عمرش به دنیا نبود و بعد از یکی دو سال بعد رفتن پدرش تصادف کرد و مرد .

خاله طوبی از دار دنیا یه پسر را داشت که او هم هر روز جلوی چشمانش آب می رفت انگار . طوبی از مردمان شمال بود زنی با هیکلی بزرگ و خوش رو اما بعد مرگ پسر بزرگترش انگار روی آن زن خاکستر پاشیده باشند ، دیگر هیچ کس خنده اش را ندید تا نفس های آخرش که بالای سرش بودم

نفس خاله بالا نمی آمد آن زن فربه تبدیل شده بود به یک موجود چروکیده که نگاهش را از ابوالفضل برنمی داشت پرسیدم خاله کاری هست که بکنم برات؟

نمی توانست حرف بزند یا نمی خواست شاید . اشک از چشمانش سرازیر شد و روی بالش رنگ و رفته افتاد. زن همسایه نزدیک تر شد و گفت آجی جان چی می خوای .

نگاهش رو به ابوالفضل بود که روی ویلچر کهنه اش نشسته بود ، جلوی پنجره که باد پرده هایش را تکان می داد . ابوالفضل هم گریه می کرد و به زحمت هی خاله را صدا می زد . نفس خاله طوبی رفت و قفسه سینه بالا آمد و بدون این که چشم از ابوالفضل بردارد کوچ کرد . همگی چند لحظه خشکمان زده بود . خاله طوبی از مردمان شمال بود ، همانجایی که باران زیاد می بارد ، عجیب اینکه همین که رفت باران تندی شروع کرد به باریدن.

زن همسایه چشمان طوبی را فشار داد و چانه اش را کشید ورویش را کرد به سمت سقف و با این که انگار از روی ابوالفضل خجالت می کشید گفت: ابوالفضل خاله به قربونت بره بیا با مادرت خداحافظی کن . این جمله را که گفت بغض همه ترکید. عبدالناصر که جلو در ایستاده بود و نو عروس کردش که در استانه در به روی زمین نشست و بچه اش را بغل کرد و گریه می کرد.

جلو رفتم که ابوالفضل را ببرم پیش خاله اما دستم را سفت در دستش گرفت و با چشمان آبی درشت و زیبایش چیزی گفت که در همهمه اتاق به گوش نرسید ، سرم را جلوتر بردم که ببینم چه میگوید ، زیاد واضح حرف نمی زد ، متعجب بودم که چرا گریه نمی کند او که تنها کسش را از دست داده بود و آن کس هم مادرش بود، رفتن مادر چیز عجیبی ست مهران ، این را ما می فهمیم که کسانمان را از دست داده ایم ، اما خب برای کسی که هر روزش نیازمند رسیدگی مادرش بود چیز دیگری است. سرم را نزدیک دهانش بردم . گفت منو ببر بالا پیش کفترا

گفتم ابوالفضل الان داره بارون میاد و سعی کردم ولیچرش را هل بدهم سمت جایی که خاله طوبی آرام و بی دغدغه خوابیده بود اما دستم را سفت گرفته بود و جمله ای که دوباره در گوشم زمزمه کرد:

(می خوام با خدا حرف بزنم ، مرد و مردونه )

انگار مرا برق گرفت ، از ترس دهانم خشک شد . سر بلند کردم و صاف زل زدم تو چشمهاش، چشمانش که از همیشه مصمم تر بود . چه می خواست به خدا بگوید؟ به کسی که مادرش را و تنها کسش را از او گرفته بود . کسی که هیچ عضوی از بدنش به درستی نمی توانستند حرکت کنند دیگر کسی را در این دنیا نداشت

به ناچار و در میان سکوت مرگباری که بر فضای اتاق سایه انداخته بود ، هلش دادم سمت در و از شیبی که برایش درست کرده بودیم بردمش بالا پیش لاله کبوترها ، گفت اینجا نه ، اون...جا و فضای خالی پشت اتاقت توفیق را نشان داد . بردمش آنجا و گفتم اینجا خوبه ؟

گفت : آره ...تو برو ... حرفام که تموم شد بیا

مهران که چشمانش از گریه به خون نشسته بود گفت : تو چیکار کردی؟

مرتضی ادامه داد: گذاشتمش همون جا و روشو کردم به زمین خالی پشت خونه و خودم خزیدم پشت اتاقت توفیق

مهران چشمانش را ریز کرد و پرسید چرا؟

مرتضی گفت : ترسیدم بلایی سر خودش بیاره و سکوت کرد و سرش را انداخت پایین اما انگار نتوانست انفجار احساسش را کتمان کند بلند تر گفت : دروغ گفتم ، می خواستم بشنوم به خدا چی می گه؟

و تونستی بشنوی که چی گفت

گفت عباس یه بیتی رو همیشه برام می خوند نمی دونم چرا ، نمی دونم چرا همش همون بیتو مدام . اما همیشه می گفت

( نیست بازی کار حق خود را مباز ، آنچه بردیم از تو باز آریم باز)

حالا هم که مادرمو ازم گرفتی و دیگه چیزی به جز جون خودم ندارم از ته قبلم می دونم که کاری که کردی از روی بازی و شوخی نبوده . چون اگه قرار بود کسی بره اول باید من می رفتم . اما حواست هست من کجای بازی این دنیام؟ حواست بهم هست؟ اون چیزی که از من بردی پسم می دی؟ مادرمو پس می دی ؟

هوا داشت تاریک می شد و دم دمای غروب بود و ابری. که یه رعد و برق همه جا رو روشن کرد ، بین صدای رعد و باریدن بارون یه چیزی مثل یه صدایی اومد ، یه کسی به یه زبونی انگار مثل یه نسیم در گوش ابوالفضل چیزی گفت و رد شد. صدای باد نبود انگار یه موسیقی عمیقی رو تو خودش داشت از همون صدای تارهایی که الیاس می زد ترسیدم نگاه کردم به جایی که ابوالفضل نشسته بود روی ویلچر ، دستاشو گرفته بود رو به آسمون و شونه هاش از شدت گریه می لرزید.

شعرداستان کوتاهمعجزهسوگمادر
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید