روی خاک مینویسم: گردو و به کودکیام فکر میکنم که گردو نوشتن مشق شبم بود و سیاه میکردم دفترم را از گردوهای ریز و درشت.
مینویسم: گردو و می روید درختی از دل باغچه و میدود در آسمان، پیچ میخورند گردوها در مشتهای درخت که انگار کودک خردسالیاست که گل یا پوچ بازی میکند و به خیالش نمیشود دید گردوی قایم شده در مشتش را.
مینویسم باد، و نسیم، گردوی رسیده ای میچیند از درخت و گردو قل میخورد زیر پایم.
گردو را پوست میگیرم و سبزی دستانم میشود رنگ دستان پدر که گردو پوست میگرفت و میشکاند و خواهرم میخندید، یاد دل آدمها میافتم که کاش گردوهایی بودند روی درخت و دست همه را سبز میکردند قبل از شکستنشان، که چقدر دنیا سرسبز میشد از دلهای شکسته.
مینویسم دل و ابر، بالای درخت میبارد و گردوهای مشق شب کودکیام را خیس میکند و گردوها بوی دوست سال مدرسهام میگیرند که یکروز تابستانی رفت و دیگر نیامد و همه کودکیام بوی باران گرفت و چقدر مرگ، باران است.
مجتبا یزدان پناه