
هوای خاطره بود دلم . می خواستم تمام زندگی ام را به مرور، مرور کنم . همه چیز، ماجراهای گذشته ام را جلوی چشمم زنده می کرد . نمی دانستم امروز و این روز ها بالاخره به قول کسانی که بهم وعده ی خوشی داده اند خوش باشم یا نه ! نمی دانستم این روز ها و امروز به قول همه نوشته هایی که خوانده بودم و همه نامه هایی که برایم فرستاده بودند بمانم و خوش باشم و بمانم و ناخوش! نمی دانستم این روزها و خصوصا همین امروز به قول هواشناسی و وعده هایش امیدوارم باشم و بمانم منتظر و چشم به راه آمدن هوای بارانی یا نه!
حالا که می دیدم دانستن ها و ندانستن هایم زیاد شده بود پس باید کاری می کردم. دانستن هایم می گفت خوش باشم و امیدوار که باران می بارد و می آيد و .... نادانسته هایم هم می گفت که روزیِ امروز هم مثل همه روزی های گذشته ات خواهند آمد و خواهند رفت ... بدون خوشی بدون امید بدون باران بدون حتی قطره ای که خاطره ای مشترک برای اهل کوچه و خیابان بسازد.
با همه ی خودخوری و کلنجاری فکری که داشتم فکرم زد بی خیال قضاوت و حکم دادن به این طرف و آن طرف شوم . با خود گفتم بیایم من هم مثل همه همه ی اهل بی طرف محله، امروز را و این روز ها را چه بی امید چه با امید چه با هر دو ، به رفتن و آمدن به شدن و نشدن به تماشا بنشینم . بنشینم به تماشای پنجره هایم. به پنجره هایی که در اتاقم دارم . به تک تک شان . به یکی یکی شان. بی امید یا با امید. چه خوش و چه ناخوش . چه منتظر بخوانم خود را چه نامنتظر . امروز را گفتم بیایم روبروی اهل کوچه روبروی خیابان روبروی آسمان بنشینم و فقط نگاه کنم . نگاه کنم و ببینم ....