گاهی فکر می کنم همه چیز درست سر جایش چفت و جور است . خاطراتم را دوباره و سه باره مرور می کنم تا یادآوری هایم درست باشد، بله، همه چیز سر جایش است . پس چرا من ؟! چرا من اینقدر غمگینم ؟
سماور جوش آمده بود و دل من هم مثل ولوله ای که در جان و روح آن بود بالا و پایین می پرید . روز بود اما برعکس خورشید ابر های سیاه تمام سطح آلوده شهر را تاریک کرده بودند . به ساعت نگاه می کردم . گاهی هشت می دیدم گاهی هم ثانیه شمار را دنبال می کردم و یک دست از تمام اعداد دوازده گانه عبور می کردم . تلفنم زنگ خورد . بفرمایید ؟! خودم هستم ! نه فعلا تعمیر ساعت نمی کنم ! همین خانم . خدافظ... از همان روز ها و شاید خیلی قبل تر حوصله سر و کله زدن با مشتری ها را نداشتم . وقتی فکر می کنم از دوران نوجوانی که ور دست علی شانه ساز تا همین حالا که استادکار خودم شده ام چقدر تلویزیون . تلفن . وسایل آشپزخانه و ساعت تعمیر کردم دلم برای خودم می سوزد . راستی چرا من مهندس نشدم . می رفتم دانشگاه می رفتم برای خود کسی می شدم . مدرک می گرفتم . شاید هم آن وقت به جای ازدواج با سوده با ..... تفلن زنگ می خورد . الو بفرمایید ! . سلام . ناهار نمی یام بخور . خدافظ . سوده پشت خط در حال حرف زدن های تکراری است عصر که می یای میوه بخر . شیرینی خوب هم دیدی بگیر. مایع دستشویی هم نداریم الو گوشت با منه رضا با توام . ... من مدتی است قطع کرده ام و سوده با گوشی ی خاموش من در حال گفتگوست .
ساعت را نگاه می کنم . هنوز تا اذان مانده . دل خوشی ام شده رفتن به مسجد محل . آنجا برای ما میانسال های بی آینده بهترین امید ها پیدا می شود . می روم چند تایی احمد و محمد و علی و رضا می بینم . گاهی داریوش و ارژنگ و کیوان هم . جمال و کمال هم هستند . بالاخره هم کلام هم هستیم و زندگی می کنیم . شب که نمازی زدیم دور هم می نشینیم و از آن بالا گرفته تا رفتگر نیمه شب محل را مورد لطف و عنایت خاص خودمان قرار می دهیم . گاهی هم صابر اعتمادی خلاصه ی سریال های ترکی را با آب و تاب برایمان بازآفرینی می کند . صابر هم غم من است و او با فریده خانم مثل من و سوده تنها زندگی می کنند . دو تایی از عصر تا نیمه های شب پای تلویزیون اند .
به ردیف شدن وسایل تعمیری در کنار هم نگاه می کنم . مغازه حسابی خاک گرفته . من اما حوصله اش را ندارم که دستی بالا بزنم . به سمت بخاری می روم و دستم رو بی هوا به سماور کنار دست آن می چسبانم یک دو سه آخ سوختم . با دهانم انگشت را آرام می مکم . لیوانی مخصوص خودم را برمی دارم . از صبح تا حالا شش هفت باری با این لیوان چای خورده ام . چایی خور خفنی هستم. لیوانی دارم بزرگ به پهنای کف دست وبلندی دو انگشت سبابه در طول هم . صورتی رنگ است و دو فرشته ی کوچولو در شکل و شمایل دو کودک رویش چسبیده شده است . این لیوان هدیه مخصوص یکی از اقوام سوده از تایلند است . بگذریم بعد آمدنش به خانه ی ما چند مدت رابطه ی سوده با اقوام تایلندی و البته من شکر آب بود . چای را در لیوان می ریزم . داغ است و حس می کنم دستم را می سوزاند. روی میز می گذارمش و با تمرکز از شیشه ی خاک گرفته و کثیف قاب پنجره ی مغازه خیابان را تماشا می کنم . یک موتور عبور می کند . اول صدایش را می شنوم بعد خودش را می بینم . دو ماشین که اولی آهسته می رود ودومی به سرعت سبقت می گیرد . دو کودک دست در دستان مادرشان عبور می کنند . یکی از کودکان دست مادر را به عقب می کشد گمانم چیزی می خواهد و مادر از خریدش منع می کند . پیرمردی زنبیل به دست چند کیلویی سبزی حمل می کند . چقدر سبز است چقدر تازه و با طراوت . حتی از دور از همین قاب شیشه ی کثیف پنجره ی مغازه هم طراوتش پیداست گمانم زنی سالخورده در انتظار اوست تا سبزی ها را از او بگیرد ، تشکری بکند و شروع کندن به پاک کردن دانه به دانه اش .اما بعد از پیرمرد نه ماشینی نه موتوری و نه عابری هیچ را نمی بینیم .
سمت کتم می روم . این کت هم هدیه است . مادرم وقتی زنده بود از سفر به حج برایم سوغات آورد . آن سالها خیلی گشادم بود اما حالا اندازه ی اندازه است . کت را تن می کنم و از مغازه خارج می شوم . طبق معمول همیشه زنگوله بالای در، خبر از باز و بسته شدن در مغازه می دهد . به دیوار پهلوی راست مغازه تکیه می دهم . معمولا با حبیب موتوری اینجا بر روی دو پیت حلبی می نشنیم و با هم درددل می کنیم . پاکت سیگار را از جیب بیرون می آورم و یک نخ آتش می زنم . در حال خودم هستم که صدایی مرا به خود می آورد . گریه ، صدای گریه های شدید یک کودک، شاید یک کودک بسیار کوچک، گریه های یک نوزاد ...
می دانم رضا بیاید خانه اول سراغ قهوه ی تازه دم می گیرد . مدتی است برای من قهوه خور شده است . فکر می کنم این از دمخوری با حبیب موتوری باشد . حبیب یکماه رفت آلمان و برگشت اما اندازه یک عمر تغییر کرد از تیپ و قیافه بگیرد تا خورد و خوراک . از تکیه کلام ها تا لحن و گفتارش . حبیب موتوری اما هنوز هم روی پیت حلبی کنار مغازه رضای ما می نشیند و فقط دیگر به جای چای قهوه می خورد .
خودم برای تولد رضامون یک بسته ی بزرگ پودر قهوه ی اورجینال خریدم به همراه یک قهوه جوش بسیار با کلاس . بعدش هم کلی از گوگل سرچ کردم و ساعت ها خود آموزی دیدم تا بالاخره توانستم قهوه های خوب دم کنم و دل آقا رضامون رو ببرم . اصولا همه فامیل می گویند سوده تو بلدی دل شوهرت رو حسابی گیر بندازی . از وقتی هم چند تا شوهرای دوستام زیر آبی رفتند و زندگی هاشون ویران شده دست ودلم بیشتر می ترسد . من و رضا تنهاییم و بر و بچه هم دور و برمون نیست تا اگر اخم و تخمی هم باشد آنها بشورند و ببرند .
امشب غذا قیمه بادمجان درست کرده ام . بر خلاف هر شب که برنج هندی درست می کنم امشب برنج اعلای ایرانی پختم . دسر هم آماده کردم . دلم ضعف می رود رضا بیاید و خبر را به او بگویم .
زنگ در می خورد . بله . سلام رضا جان . در را باز می کنم . اما دهانم از بی اطلاعی وا می ماند . این چیه ؟ رضا بدون حرف و سخنی از کنار من که در راسته ی در ایستادم رد می شود و به داخل خانه می رود . در اتاق خواب را می بندد . می گویم رضا جان این چیه دیگه آوردی خانه مال کیه ؟ در اتاق را باز می کند و می گوید : خوبه چشم داری این یک نوزاده خوب نگاه کنی می فهمی . گیج شدم می پرسم . می دونم مال کیه . بچه ی ناصر آقاست ؟می گوید: نه. می گویم: پس کی بچه بهت سپرده ؟ نمی گی امانت داری یک نوزاد خسته؟ اون سال و یادت نیست ؟! با عصبانیت و عجله در حرفم می پیچد و می گوید . سوده بسه پیداش کردم . می پرسم از کجا آوردیش مال کیه حتما دنبالشن، بیچاره مادرش وای خدا حالا چ .. دوباره در حرفم می آید : این بچه بی صاحبه توی سطل آشغال انداخته بودنش . می گویم :وای یعنی چی ؟! داری شوخی می کنی؟! مگه سطل آشغال... آره شوخی می کنم اما خودم از لای آشغالها برش داشتم . خب مال کیه ؟ هیچ کس اگه مادر و پدر حسابی داشت که از سطل آشغال سر در نمی آورد . حالا چکارش کنیم ؟ ... هیچی آب گرمکن رو زیاد کن می برشم حموم . بی شرفا بچه رو لای کثافت گذاشته بود باید خوب تمیزش کنیم .
من که دل تو دلم نیست خبر خوش خودم را به رضا بدم حالا با آمدن اینگونه ای او به همراه یک نوزاد که از دل سطل آشغال آمده بود شوکه و در بهت مانده ام . یک ساعتی در حمام با بچه ور می رود . وسواسی نیست، هیچ وقت نبوده اما مطمُنم می خواهد خیالش بابت آلودگی تن بچه راحت شود . البته بیچاره رضای من این اولین باری است در عمرش که یک بچه را حمام می کند . ای روزگار کاش ..... یعنی رضا می تواند بچه ی خودش را ............. به سمت تلفن می دوم
سلام . حاج آقا هستن .. کاری ندارم فقط یه استخاره می خوام .. عجله دارم .... ممنون .... یک دقیقه بعد از طرف حاج آقا، دختر حاج آقا خبر می آورد ... ان شالا که خیر است ... یکهو جیغ می کشم ...
رضا ترسان همان جوری دود بیرون . چی شده ؟ هیچی خبر خوش . رضا این بچه مال خودمونه ... چی چی می گی جنی شدی ؟ ... نه خدا این بچه رو برامون فرستاده استخاره کردم خدا خودش گفت این بچه به خیر و خوشیه یعنی می تونیم مامان و باباش بشیم . رضا طوری نگاهم می کند که تا حالا او را اینگونه ندیده ام . انگارته دلش از حرفم خوشش آمده اما رویش نمی شود چیزی بگوید . بعد بدون اینکه حرفی بزند صاف می رود توی حموم و می زند زیر آواز . ذوق زده ام و خدا رو شکر کنم چرا که رضا هر وقت خوشحال باشد در حمام آواز می خواند .
شب است . لباس نوزادی نداریم پس به ناچار تا وقتی که لباس های خودش خشک شود یک دست پیراهن و شلوار که برای بچه ی مهمان در خانه داریم را تنش می کنیم . حس خوبی است . مثل دوران نامزدی مثل آرزو های اول ازدواج . ما به هم از حرف های روز های اول می گوییم . کمی خاطره بازی . کمی اندوه و بسیاری امیدواری . ما می گوییم چکار کنیم . پیش چه کسی برویم . این بچه را چگونه صاحب شویم . اول گفتیم راستش را بگوییم بعد به ذهنمان می زند از شهر برویم و تا در دوری بچه را بزرگ کنیم طوری که کسی سراغ و نشانی از ما و ربطمان با بچه نگیرد اما راه حل احمقانه ای است . بعد از مدتی کش و قوس تصمیمان این می شود که از وجود بچه فعلا خبری به کسی ندهیم تا ببینیم خدا برای ما چه می خواهد .
شب است و برای اولین بار سفره ی شام ما سه نفره شده است . خورشت قیمه بادمجان با داشتن حس مامان و بابایی چه مزه دارد چیزی که طعمش را نچشیده بودیم .کاش می شد کمی از غذا یا حداقل از دسر کاراملی دست پخت مادر به کودکمان می دادیم .
شب است . اما با هم می زنیم بیرون . به سمت دربند . سر راه شیر خشک می خریم . خوشیم دیگر . حس و حال بی خیالی همراه با مسئولیت . ما جوجه و چنجه می زنیم و کودکمان شیر خشک می خورد . هر سه خوشیم و لبخند رضایت داریم .
آنقدر همه چیز سریع اتفاق می افتد که یادم می رود دیشب به رضا خبر خودم را بدهم . بی خیال حالا دیگر خودمان بچه دار شدیم .به کودک زیبایم نگاه می کنم . فکر کنم او به مادر و پدر خودم رفته است چون قیافه ی رضا و خانواده اش چنگی به دل نمی زند .
امشب باید جشن بگیرم . کیک می گیرم و برای بچه مون یک تولد جم و جور سه نفره می گیریم .
شروع به تمیز کاری می کنم . مغازه باید مثل روز اولش شود . من حالا یک بابای نمونه خواهم شد. یعنی می شود آنقدر بزرگ شود تا با خودم به اینجا بیاورمش . آن قدر خوشحالم که دلم یک ساعت و نیم قر و رقص مداوم می خواهد اما راستش از نگاه مردم کوچه و بازار رویم نمی شود . باید جشن بگیریم و به همه بگوییم بچه دار شدیم . کاش می شد . حتما می شود . حتما به مرور می شود .
در فکر ها و خیالات خودم غرق هستم که صدای زنگوله ی در مرا از حال مستی بیرون می کند .
سلام جناب ببخشید مزاحم شدیم ! یک کودک یعنی یک نوزاد گم شده . این عکسشه . شما این دور و اطراف بچه ای ندیدید. یا هر چی مشکوکی مرتبط به بچه ... یخ زدم یک هو و می گویم بله؟!!!! ..... عرض کردم این بچه گم شده یعنی در واقع دزدیه شده بهتره اگه چیزی می دونید و دیدید با ما همکاری کنید متوجه که هستید ... هنوز تمام بدنم سر است و به سختی می گویم بله بله حتما
مامور از مغازه خارج می شود و مرا با غرق شدن کشتی های خوشی در طوفان ناخوشی تنها می گذارد . خودش بود . عکس همان نوزاد . با همان لباس با همان گهواره . یعنی همه چیز تمام شد . مگر می شود . خودم پیدایش کردم . اون بچه سهم ماست . مال ماست . مادر و پدری که بگذارند بچه شان دزدیده شود شایستگی لازم برای نگهداری او را ندارند . من و سوده حقمان است او را داشته باشیم . قبول نمی کنم . هرگز چیزی نمی گویم . شتری را هرگز ندیده ام و نخواهم دید . اما ........
با رضا کلی حرف می زنم . نصیحتش می کنم . بالاخره من دیگر دنیا دیده ام . اول قبول نمی کرد . مدام شاخ و شونه می کشید . اما نرمش می کنم . من بیست ساله هم دم او هستم . راه و چاهش را بلدم . دو تایی مغازه را بندیم و عصر نشده می رویم سمت خانه .رضا زنگ خانه را می زد ...... بله بفرمایید .... اما انگار لال شده است . می گویم رضا بگو باز کنه اما هیچ نمی گوید . سلام حاج خانم ماییم . سلام آقا حبیب خوش آمدید بفرمایید . در باز شد و رفتیم داخل .
من در همان حیاط می مانم و یک سیگار روشن می کنم و قرار می شود رضا داخل برود و قضیه را شیر فهم زنش کند . اول سکوت است . یک دقیقه که می گذرد صدای داد و دعوا از داخل خانه بلند می شود . کمی سردم است . با اینکه تابستان داغیست حس می کنم نم بارانی گرفته است . زیر سقف شیروانی حیاط می روم و سایه های سوده و رضا را که از پشت پرده های اتاق پیدا است تماشا می کنم . سایه ها مدام به این سر و آن سمت اتاق می رود و با صدای داد و بیداد ها در یک ریتم و آهنگ قرار دارد .
حوصله ندارم . یعنی به فاصله سه روز از اوج شادی و قره شدن به تمام دار دنیا، رسیدم دوباره به روزهای سرد و مفلوک بودن خودم . کاش پای آن مامور پلیس قلم می شد و خبر نمی آورد . کاش من دیروز مغازه را باز نمی کردم . اصلا کاش به حرف سوده گوش می دادم و از این شهر بی وجدان شبانه هجرت می کردیم . کاش کاش کاش کاش .. زنگوله ی در دوباره به صدا در می آيد .
یک زن و مرد جوانی وارد می شوند. غم و بی تابی از سر و رویشان می بارد . حسی بهم می گوید چقدر این دو آشنایند ....... . بفرمایید در خدمتم . زن می زد زیر گریه . گریه کاملا بی صدا . مرد با بغض می گوید . آقا بچه ی ما رو دزدیدن . اهالی اینجا خبر دادن یک موتوری رو با گهواره یک بچه این طرفها دیدن . شما چیزی از یک بچه ی کوچیک یه نوزاد ندیدین یه خبری یه نشونی ؟ تو رو به خدا ما همه محل رو خونه به خونه . مغازه به مغازه سر زدیم این جا آخرین جاییه که اومدیم . درست فکر کنید شما یه موتور سوار مشکوک ندیدین . صدای گریه زن جوان بلند شد بلند و بلند تر . تردید جانم را می خورد چه بگویم من هم حقی در این دنیا دارم تا کی صبر کنم . می ترسم . خدایا . بگذار چند روزی پیشمان باشد فقط چند روز ...... نه خیر اگر موردی دیدم خبر می دم یه شماره بهم بدین ....
حمید نگاه کن بهنوش بختیاری ام عکس این بچه ه رو گذاشته . ............ببنیم . بیکارا. این همه بدبختی داریم اینا دنبال چی می گردن . همش به خاطر جلب توجه . ......چی می گی تو ام خودم توی پیج دختر وزیر وزرا هم دیدم که گذاشتن . ......حالا چطوری گم شده . از این موارد روزی هزارتا پیش می یاد ...... حمید بچه ی بیچاره رو دزدیدن ....چی می گی ... انگار از باباهه طلب داشتن تهدیدش کردن و به جای پول بچه هرو دزدیدن . ...... باورم نمی شه مگه داری فیلم سینمایی تعریف می کنی .الکییییی .... .... خب باورنکن از همون روز اول خواستگاری هم می دونستم برا زن جماعت تره هم خرد نمی کنی . اصن بی خود جواب بله دادم والا ... الکیییییییی
هر دو می خندند .
رضا هنوز در گیر و دار راست و دروغ خودش بود . با خودش نجوا داشت . دلش آشوب بود . که چه کند چه نکند . می دانست می تواند هر وقت خواست بچه را سالم تحویل بدهد . دیر هم نمی شود . می گفت بچه را تازه در خیابان پیدا کرده . هیچ کسی هم نمی فهمید . حبیب هم حرف و دلش یکیست . قول داده بود راز را سر به مهر نگه دارد . داشت شب می شد . اذان می گفتند و رضا چون وضو نداشت راهش را به سمت خانه کج کرد . از دور چشمش را به امتداد کوچه کشید . خانه شان را می دید . سوده را می دید . کودک را می دید . درخت و باغچه را می دید . ابرهای آسمان را و خورشیدی که دیگر سر جایش نبود . با خود فکر کرد بله همین است چند هفته ای پیش خودمان خواهد ماند . داشت فکر می کرد این مدت یک اسم برایش انتخاب کنند . رامین . نادر . علی . صمد . جابر . شهاب . ادریس . نیما . نوید . داریوش . بهنام . حیدر . غلام .چقدر مشوش فکر می کرد . نمی توانست یک اسم را انتخاب کند . یکهو به ذهنش رسید بله اسم پدر خدایا بیامرزم را می گذاریم رویش . امین .
دیگر رسیده بود به در خانه . خوشحال بود تا برود داخل به سوده رو کند و بگوید امین بابا کجاست بیاورش یک ماچ آبدار به بابا بدهد . زنگ زد . کسی جوابی نداد . دوباره و سه باره زنگ زد . یکدفعه متوجه شد در خانه باز است . با خود گفت یعنی چه کسی در را باز گذاشته سوده که حواسش جمع است . وارد شد . یک حیاط دید به پهنای دل خوشی و ناخوشی. سوده روی تاب سفید و دو نفره نشسته بود و تاب می خورد . رو به ماه هنوز در نیامده کرده بود و نیم لبخندی به لب داشت . رضا کنار سوده روی تاب نشست با لبخند اندک سوده جان گرفت و گفت : امین بابا کجاست بیارش یک ماچ آبدار به بابا بده . سوده رو به صورت رضا کرد و گفت اسمش مسعوده .. مکثی کرد وادامه داد . رفت پیش مامان باباش ..... رضا آشفته از تاب بلند شد ... تو چی کار کردی ؟ ..... کاری که هر مادری می کنه ! رضا من مادر نیستم .
با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷