آشفتگی. با نگاه به شهر، تنها این کلمه بود که در ذهن ایجاد میشد. همه چیز بهم ریخته بود؛ فراموششده و متروک. زیر پای ساختمانهای بلند، قبوض عقب افتاده تلمبار شده و کوهی عظیم ساخته بود. شیشهٔ اتومبیلها، میزبان تعداد زیادی کاغذ دیرکرد جریمه بودند. مردمی که با عجله از خانههایشان بیرون آمده و جلوی درب بانکها صف میکشیدند تا هزینههایشان را پرداخت کنند. زنگ ساعت، تکراری بود که هر دقیقه از جای جای شهر به گوش میرسید و به دنبال آن، مردی یا زنی، دوان دوان خود را به بانک میرساند.
- چرا خط تلفنت قطع شده؟
فراموش کردم قبضش را پرداخت کنم.
- امروز که بانکها باز بود!
آره! اما دیر رسیدم؛ نوبت بهم نرسید.
- منهم نتونستم عوارض اتومبیلم رو پرداخت کنم.
روزانه مکالمههایی این چنین میان مردمی که از صفهای دراز انتظار با ناامیدی بر میگشتند، در جریان بود. آنهایی که همهمهای در درون داشتند و بیرون نیز بر این آشفتگی میافزود. چاره چیست؟ این سوال در ذهن کودکی که پشت پنجره نشسته بود نقش بست. او افسانههایی از نظم شنیده بود؛ شخصی که چند دست و حافظهای قدرتمند دارد و میتواند همه چیز را خوب کند. آشفتگی را بشوید و رختی منظم و سفید رنگ بر روی شهرشان بیندازد. کاغذ و قلمش را برداشت و شروع به نوشت داستان کرد:
«بچهای متولد شد. اسمش را پیمان گذاشتند. من رفتم تا او ببینم؛ نگذاشتند. میگفتند بچه باید با هم سن و سال خودش بازی کند. من که تا کنون بچه ندیده بودم، بسیار کنجکاو بودم تا پیمان را ببینم. پسرخالهام میگفت، او با همه فرق دارد. کنجکاویام بیشتر میشد و آنها هنوز اجازه نمیدادند تا او را ببینم. مدتی گذشت و با پسرخالهام ملاقات کردم. اتاقش آنقدر منظم بود که کوچکترین اثری از بهم ریختگی در آن نمیدیدی. از او پرسیدم که چطور توانسته این نظم را به اتاقش بیاورد. او گفت که کارهایش را به پیمان سپرده است. او میگفت پیمان با همه فرق دارد؛ او میتواند ما را منظم کند.
روزها میگذشت و بر تعداد افراد منظم شهر افزوده میشد. آخرین فرد منظمی که توانستم با او صحبت کنم، همکلاسیام بود. او نیز از فردی میگفت که با همه فرق دارد و میتواند نظم را به همهٔ مردم شهر بازگرداند. مصمم شدم تا با پیمان ملاقات کنم. به خانهشان رفتم اما گفتند که پیمان در محل کارش است. محل کار پیمان، بزرگترین بانک شهر بود. با خودم گفتم: عمراً بتوانی او را در این بانک ملاقات کنی. برای اینکه به ابتدای صف بانک میرسیدی، لازم بود ماهها در صف بایستی.
یک روز، زنگ خانهمان را زدند. کاغذی دادند و رفتند. من هم آن را روی میز گذاشتم؛ روی بقیهٔ کاغذهایی که پیش از این، پستچی به خانهمان آورده بود. کمی گذشت و سوالی در ذهنم ایجاد شد؛ چرا این کاغذ با بقیه فرق داشت؟ روی آن با رنگ آبی چیزی نوشته شده بود و خبری از اعداد و ارقام سیاه نبود. کاغذ را از روی میز برداشتم؛ روی آن نوشته بود: «پیمان؛ انقلابی در پرداخت». در برگهای از آن بروشور، ویژگیهای پیمان را نوشته بود:
- پیمان هزاران دست دارد که با هر کدام، پرداختهای شما را انجام خواهد داد.
- پیمان همه چیز را به خاطر میسپارد؛ از موعد پرداخت تا اطلاعات کارت شما.
- پیمان بسیار رازدار و امن است؛ هیچکس جز خودتان به او دسترسی ندارد.
- پیمان افسانهی واقعی نظم است.»
صبح است. خورشید طلوع کرده و هوای تازه در روح شهر جریان دارد. کم کم فعالیتها آغاز میشود و مردم با آرامش از خانههایشان بیرون میآیند. تعدادی قدم زنان به مغازهها میروند تا چیزی بخرند. قدمها منظماند؛ آن چنان که گویی با صدای تیک تاک ساعت همگام هستند. در شهر آوازهای جریان دارد: «مردم! آسوده باشید که پیمان فعال است».
همگان با خیالی راحت خرید میکنند؛ خبری از کوه کاغذها نیست. جریمهٔ دیرکرد معنایی ندارد و تمام کارها به پیمان سپرده شده است. او همه چیز را به خاطر دارد. تمام خریدها را در ذهنش ثبت کرده و سررسید فاکتورهای تمام مردم شهر را به خاطر دارد. مردم دیگر نگران تسویه حساب نیستند. پرداختها آنی و سریع در حال انجام است. هزاران دست پیمان به طور منظم فعالاند و پرداختهای مردم را انجام میدهند. مردم به زندگی و جریان شغلی خود فکر میکنند و دیگر دغدغهٔ پرداختهایشان را ندارند.
به شهر نگاه میکنم. آرامش؛ این کلمهای است که در ذهنم نقش میبندد. روز و شب فرقی ندارد؛ همه جا سفید است؛ منظم و تمیز. دیگر صدای همهمه، بوق و شلوغی به گوش نمیرسد و نوای طبیعت جریان دارد. از پیمان متشکرم که افسانهٔ نظم را در شهرمان به واقعیت تبدیل کرد.
#پرداخت_مستقیم_پیمان