شهر غوطه ور در خون
سلاخی جادههای خاکستری
پیچ در پیچ؛ گره کور
به دست خدا هم باز نخواهد شد.
کاسهای برای زندانی
در سرش میتپد سرعت
انکارترین وجود انسان
دویدن روی مینها بود
ولی امنیت کامل بود
در آتش بس اطلاقی
و کل شهر، ساکت بود
چپش تحلیل و منطقدان
راست، تصویر و احساسی
نمیدانم کدامم من
نمیدانم کدامم من
در این شهر زندانی
شک و تردید؛ گریهام گریه
انزوای کاسه در جشنها
و یک تنهای بیگانه
زده بر پشت خود تکیه
شعاع دیدنم یک متر
مه غلیظ است انگار
دود سیگار خدا؛ سرفهام سرفه
گفتنم لال شد لال
لالتر از دسته گل لاله
بوی سگ مرده میدهد آزار
همان دو گوش مخفی را
که ممنوع کرده انگار
پخش هرگونه موسیقی را
خودسانسوری که مرسوم است
در این شهر پرُمحدود
کمی چاشنی آزادی
توهم میکند مشهود
خدایم سادیستی مختار
که مشتش را گره کرده
و میکوبد و میکوبد
به کل هیکل بنده
کبودی تن، سیاهم کرد
در دل آن سفیدیها
و آن کابوس مهلک زد
مهر تایید یک نقطهای را
فضایی مدرن ولی ساده
کاشت در مُشتش برنجی را
و در آخر توهم بود
تمام شهر داستانها
نقطه.