لحظهای از فکرم بیرون نمیروی، هر لحظه به تو فکر میکنم، انگار ذهنم به دو لایه تقسیم شده است: تو لایه زیرین را کاملاً از آن خود کردهای و هر فکر دیگری که در سر من میگذرد، در آن لایه بالایی جریان دارد. تو، مانند نفس کشیدن، ناخودآگاهِ من شدهای، ناخودآگاهِ ذهن من.
نمیدانم چرا اینگونه شدهام، نمیدانم این حالت تا کی ادامه خواهد داشت، اما این را بدان حالا که «تو» همه فکر من شدهای، ولی تو را در کنار خود ندارم، فکر کردن، حرف زدن و نوشتن برایم سخت شده است. این هم یک تناقض دیگر: تو با من هستی و در عین حال، از من دوری، با من نیستی!
و من، در میانه این تناقض جنونآور، فقط میتوانم سکوت کنم.
پس بر من خرده نگیر که چرا نمینویسم!
برای نوشتن، برای از تو نوشتن، یا باید همراهم شوی و با من سخن بگویی، یا باید ذهنم را از هر چه غیر تو، خالی کنم، باید «تو» شوم.