دیگر نمی توانستم برای غیر بنویسم... دیگر هر چه شعر داشتم برای تو بود. اینجا بود...
من آماده این شور نبودم. من عهد بسته بودم که عاشقی نکنم. من آدم عاشقی نبودم...
اما ناگاه درتله عشقی افتادم که تو پهن کرده بودی... میدانستم که از این عاشقی جز خاکستری از من نمیماند. مرام عاشقی کردن من اینگونه است. تا انتهای تشنگی می روم و انتهای تشنگی جز هلاک نیست.
برای همین دکترها مرا از عشق منع کرده بودند. چون عشق را مثل آتش به جان میخرم...
نمی خواستم اما تو این روی عشقم را ببینی... می خواستم رنج و حرمان و دردش را به جان بخرم اما روی شعف انگیزش را با تو قسمت کنم. نمی دانستم این حجم دل دادن به تو، این نرد عشق باختن به تو، این اعتماد به آغوش تو ... ناگهان چطور به جانم می افتاد و تا عمق روحم رخنه می کند و مرا نابود می سازد.
اینها آیا با عقل سازگار بود؟...
"عقل" ؟! ...
اصلا میشود عشق و عقل را در یک جمله نوشت و طنز نگفت؟!
حالا که خاکستر نشینم و رنج فراق را به دوش می کشم، جز کلمات و سطرها و صفحه ها چیزی برای دلخوشی ندارم. این روزها با کلمه ها می خوابم و بیدار می شوم . طلوع می کنم و غروب می کنم و دلتنگی غذای روحم شده است. دلخوش به خوشی های کوچکم تا روزی ققنوس وار از خرابه ی فراقت پرواز کنم.
آن روز دور نخواهد بود...
من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست*
*محمد علی بهمنی