بنظرم، انسان برای نوشتن و انتقال آن چیز ارزشمند درونی اش نیاز به یک رهایی داره، یک رهایی از جنس بسته شدن پرونده ای که مدت ها آسیب هایی رو با بی رحمی بر پیکره بی جانت وارد میکرده اما حال انگار هرگز وجود نداشته و جز عاداتی که به مرور رو به زوال هستند اثری بر تو ندارند.
پسری عاشق، ساده دل و جوان را تصور کنید،که چند سالی درگیر و عاشق به قولی هیچ چیز شده بود.
کاش روزی برسد که فرصت نوشتن رمانی در رابطه با این پسر داشته باشم چرا که شخصیت اول این رمان شخصیتی جالب و داستانی دارد که مخاطب با خواندن پایان بندی این داستان رمانتیک و آموزنده متعجب و بفکر فرو می رود و انگار به صورت بی پرده ای با حقیقت مثبت از حضور عشق در وجود انسان آشنا می شود.
رمان به این شکل شروع می شود ، پسری دختری را در عصر پاییزی در جلسه اول در کلاس دانشگاه ملاقات می کند ، و با همه اینکه زمزمه های استاد که تلاش می کرد مطالب رو به او بیاموزد در پس ذهنش می شنید اما هرگز نمیتوانست از خیره شدن به چهره زیبا دختری که در این داستان عاشق او می شود، دست بکشد در ادامه پسر، از ترس از دست دادن او اقدام به آگاه کردن بسیاری از افرادی که لایق شنیدن چنین دوست داشتنی نبودند از ارتباط و عشقی که به معشوقه اش دارد می کند و دختر درحالی که در تصور اون پسر انگار که در مشت او بود و توانسته بود دل او را بدست آورد حال در موقعیتی بود که هر لحظه ممکن بود ماهی از دست شکارچی مغرور بلغزد ودرانتها بخش اول این رمان، معشوق که انگار حالا مهمترین خواسته زندگی عاشق بود به خاطر اشتباه شکارچی از دست می رود.
در ادامه اینطور بنظر میآید که عاشق باید از فکر او رها شود و به مسیر عادی زندگی برگردد ، اما در حینی که معشوق در دنیای پس از این ماجرا به زندگی خود مشغول بود روحش هم از حوادثی که برای عاشق رخ میداد خبری نداشت،اما عاشق انگار در دنیای دیگری سیر میکند و با خودش وارد جنگی بزرگ میشود و نتیجه این جنگ عظمت و تاثیر عشق بر دنیای عاشق را به نمایش میگذارد و ساخته شدن شخصیتی که شاید معشوق دوستش داشته باشد اما بی آنکه پسر متوجه این موضوع باشد به شکلی نامشهود و انگار که به صورت ناخوداگاه وارد این رخداد می شود. اما شابد اینطور بنظر برسد که بعد از پنج سال این عاشق و معشوق نهایتا به وصال میرسند و مثل تمام داستان های رمانتیک همه چیز رمانتیک گونه تمام میشود
اما پایان رمان در یک مکالمه ساده شکل میگیرد:
زمانیکه نتیجه تمام این تغییرات و فعلیت ها در روح عاشق موجب این شده که با زندگی صادقانه برخورد کند و تصمیم میگیرد با فردی که دوستش دارد صادقانه هرچیزی که بر او گذشته مطرح کند اما بدون اینکه قصد و نیت خاصی از مطرح کردن داشته باشد (نه با نیت به دست اوردن معشوق) و صرفا به علت وظیفه ای که نسبت عاشق بودنش و احساسش داشت اقدام به مکالمه با معشوق می کند و همه چیز را در اوج داستان شرح می دهد.
درنهایت یک جمله از طرف معشوق عاشق را شگفت زده می کند و به حیرت فرو می برد، اینکه عاشق متوجه می شود که مشکلات و مسائل تقصیر او نبوده است و ادا شدن این کلمات را از زبان معشوق می شنود.
اینکه تقصیر تو نبود و تو کاری نکرده بودی
و زمانیکه این جملات به زبان آورده شدند زمان برای عاشق می ایستد و کلمات همچون تسکینی از زبان معشوق بر پیکره عاشق نشستند عاشق برای همیشه رهایی می یابد، بدون اینکه متوجه باشد در تمام این مدت کلید رهایی اش این بوده که معشوق اورا بابت عدم وفاداری اش به حرمت عشق ببخشد.
و حس رهایی و آزادگی به همان اندازه عشق ارزش پیدا می کند و تصویر سازی نهایی به این شکل به پایان می رسد.