ویرگول
ورودثبت نام
نارنج
نارنج
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

عنایت از اعیانی های کلاس ما بود

راه مدرسه تا خانه طولانی بود. هربار باید پیاده گز می کردیم. عنایت از اعیانی های کلاس ما بود. سرش مثل همه ما تراشیده بود ولی لباس هاش مرتب تر از ما بود خب من هم اگر با دوچرخه به خانه برمی گشتم و با قلدرها سر دو لقمه نان و پنیرم درگیر نمی شدم لباس هایم وضعیت بهتری داشت. به طرز عجیب و مرموزی کسی کاری به کار عنایت نداشت . اذیتش نمی کرد. دوچرخه اش را نمی شکست. لقمه پنیر و گردویش را به زور نمی گرفت. این رفتار از خوی وحشی گری طبیعت مدرسه بعید بود.همین باعث شده بود هرکس یک چیزی در مورد عنایت می بافت و تو گوش ساده لوح های دیگر پچ پچ می کرد. یکی می گفت پدرش خدم و حشم دارد .دیگری می گفت از نزدیکان آقا خان است.آن دیگری می گفت سرکرده ی حاکم است صدایش را در نمی آورند.یکی نبود بهشان بگوید آخر احمق ها اگر پدرش سر سفره خان و حاکم می نشیند چرا پسرش را به مدرسه ای فرستاده که رعیت ها هم درآن درس می خوانند.

خانواده ما اعیانی نبود اما رعیت هم نبودیم . دستمان به دهنمان می رسید و زندگی ساده ای داشتیم.

بعضی از آن ها که پیاده برمی گشتند رعیت بودند. مدرسه با رعیتی ها چندان خوب تا نمی کرد. آن ها که گذرشان بیشتر به فلک می افتاد اغلب رعیتی بودند. وسیله تنبیه ترکه خیس انار بود. آن قدر می زدند که طرف حتی نمی توانست دو قدم راه تا خانه را طی کند...

زمستان ها که از مدرسه برمی گشتم به هوای مشق نوشتن دفتر دستک را میزدم زیربغلم و می آمدم کنار کرسی می نشستم نخودچی کشمش می خوردم.

به سرِ خطِ سوم که می رسیدم گرمای کرسی مستِ خوابم می کرد. لحاف را تا گوش هام بالا می کشیدم و فقط سر تراشیده ام بیرون می ماند. تا دم دم های غروب که وقت روشن کردن فانوس ها و چراغ نفتی می شد می خوابیدم و خواب های جورواجور می دیدم تا دست آخر بوی غذایی که از مطبخ روانه بود این رشته را پاره می کرد. شب های امتحان ، خواب ها همه شان تصویر فلک بستن و چوب معلم بود. لذتش را حرام می کرد.

شب ها آتا خان کنار همین کرسی می نشست سه تار می زد. گهگاهی هم می خواند. با سوز می خواند.اغلب اوقات کلاه و بالاپوش پشمی می پوشید. آن موقع ها،آبا قلیان چاق می کرد. پدر برای علاءالدین نفت می آورد. ریحان سر بساط گلدوزی بود. مادر پاره لباس های مرا وصله پینه می کرد .

من...

مشق می نوشتم. دو خط می نوشتم بعد هی ورق می زدم ببینم چقدر مانده تمام شود. خسته می شدم. از آخر شروع می کردم نوشتن...

تمام

مخلصیم

از ذهن گذشته های من


امضا : | نارنج |

داستانیحکایتادبیاتقصهکتاب
کشمش،گردو،آلو خشک (:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید