ویرگول
ورودثبت نام
Nasi Shaker
Nasi Shaker
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت چهار

 رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت چهار| نویسنده: نسترن شاکر
رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت چهار| نویسنده: نسترن شاکر


رمان عاشقانه مغرور و عاشق| نویسنده: نسترن شاکر

صدای دست زدن پدرها، کِل کشیدن پریناز خانوم و لبخندی که روی لب‌های مادرش نشسته بود باعث ‌‌‌‌شد، بیش از پیش به این ازدواج امیدوار شود. دوباره نگاه دخترانه‌اش روی سامان نشست که از آن ژست صاف و اتو کشیده‌اش بیرون آمده و با گفتن هوف بلندی روی مبل ولو‌‌‌‌ شد. با این کارش همه نگاه‌ها را به سمت خود‌‌‌‌ کشاند. زیر نگاه خیره پدر مادرها دوام نیاورد و با پررویی ‌گفت: «خب استرس گرفته بودم. شما جای من نیستید که حالم رو درک کنید.» با اتمام حرفش، صدای خنده‌ی همه سکوت خانه را‌‌‌‌ شکست. خودش هم خنده‌اش ‌گرفت.

سامان با یک حرکت سریع از جا بلند ‌‌‌‌شد و با دو گام بلند در کنارش قرار ‌گرفت. در کنار هم مانند فیل و فنجان بودند. نگاه مردانه‌اش به ثانیه اخم آلود ‌‌‌‌شد و بند بند صورت خندانش را از نظر‌‌‌‌ گذراند. با اعتراض ‌گفت: «آره، بخند خانوم خوش خنده. اصلا شما نخندی کی بخنده؟ کلا من برات خنده داره.»

روی صورتش خم ‌‌‌‌شد اما همچنان فاصله میان‌شان را حفظ کرد. با صدای بم و مردانه‌اش به آرامی زمزمه کرد: «الان دستم از دنیات کوتاهه ولی عیبی نداره. همه اینارو میزنم به حسابت. وقتی همه‌ی موانع از سر راهم برداشته بشه، دستم بهت میرسه. اون موقع تک تک این‌ها رو تلافی ‌می‌کنم. از الان بگم که بعدا نگی نگفتی.»

زودتر از انتظارش، سامان از آن جلد مبادی آداب بیرون آمد. هنوز هم اخم‌های مردانه‌اش درهم بود و هر لحظه چاشنی غضبش بیشتر ‌شد. لبخند شیرینی که از حرف‌های او روی لبش نشسته بود، کم کم رنگ‌‌‌‌ باخت. شیرینی لحظات قبل برایش زهر‌‌‌‌ شد. با خود ‌گفت: «مگه همه این‌ها شوخی نبود؟ من فقط لبخند زدم. یعنی کار اشتباهی کردم؟ نباید‌‌‌‌ می‌خندیدم؟ لعنتی نمی‌خوام ازش بترسم، ولی چشم‌هاش واقعا ترسناک شده.» احساس کرد چشم‌های خاکستری سامان توانایی خواندن ترس را از نِی نِی چشم‌هایش، دارد. جَوی که میانشان برقرار شد آنقدر سنگین بود که همه سکوت‌‌‌‌ کردند. آن‌ها هم از این تغییر ناگهانی سامان شوکه‌‌‌‌ شدند. پریناز خانوم به سمت مرتضوی بزرگ‌‌‌‌ رفت. بازوی او را در دست‌‌‌‌ فشرد و با اعتراض صدایش زد: «محمد!»

سامان بی‌اعتنا به نگاه خیره پدر مادرهایشان، هر لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک‌‌‌‌ شد. هر چه سامان نزدیک‌تر شد او سرش را عقب‌‌‌تر‌‌‌‌ برد. حالت چشم‌های سامان به یکباره تغییر کرد و با صدای بلندی ‌گفت: «پخخخ!»

حلما از ترس روی مبلی که پشت سرش قرار داشت، وا‌‌‌‌ رفت. قبلش مانند گنجشک در قفس خودش را به در و دیوار‌‌‌‌ کوبید. دختر ترسویی نبود اما انتظار دیدن این عکس العمل ناگهانی سامان را هم نداشت. دستش را روی قلبش‌‌‌‌ گذاشت و با چشم‌هایش برای او که صدای قهقه‌اش در خانه پیچیده بود، خط و نشان‌‌‌‌ کشید.

سامان جلو آمد و با ملایمت دست‌های ظریف حلما را مهمان دست‌های بزرگش کرد. مانند دستوری که از غیب رسیده باشد از جا بلند ‌‌‌‌شد و مقابل او قرار‌‌‌‌ ‌گرفت. اختلاف قدی‌شان زیاد بود. برای اینکه سامان را بهتر ببیند سرش را تا جایی که‌‌‌‌ می‌توانست بالا‌‌‌‌ آورد. سامان فشار خفیفی به دست‌هایش وارد کرد و ‌گفت: «منو نگاه کن.» دلیلش را نمی‌دانست اما توانایی نگاه کردن به آن چشم‌های شیشه‌ای را نداشت. برای همین چشم‌هایش را به دکمه‌های پیراهن مردانه او‌‌‌‌ دوخت.

نویسنده کتاب مغرور و عاشق: نسترن شاکر

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت سه

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت دو

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت یک

رمان مغرور و عاشقنسترن شاکررمان عاشقانهرمان انتقامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید