پدرم شاعر بود، از نوجوانی شاعر بود. یکی از برنامه های هفتگی بابا شرکت در جلسات شب شعر بود و گاهی ما رو هم با خودش می برد. وقتی از جشنواره یا کنگره ای برمی گشت خونه، صدا می زد «نسرین» ، من می دویدم و هدیه اش رو بهم می داد.خودنویس، روان نویس و سررسید سهم من بود و اگه هدیه سکه بود سهم مامان بود( اون موقع سکه اینقدر گرون نبود). احساس بقیه ی خواهر برادرها رو از این ماجرا نمی دونم و هیچوقت هم نپرسیدم، اما من که از موقعیت خودم تو خونواده و فرزند ارشد بودن خرسند بودم.
خلاصه تو فضایی بزرگ شدم آکنده از شعر و غزل، هر طرف خونه رو که نگاه می کردیم کتاب شعر بود ، دورهمی های بچه گانه ی ما هم خوندن شعر بود و تقلید اداهای شاعران.
بزرگتر که شدم شاملو می خوندم و سهراب سپهری، از بین زنان هم از اشعار فروغ فرخزاد خوشم میومد، زنگهای تفریح با دوستان می نشستیم و مشاعره می کردیم.
بابا شعرهاش رو برام می خوند و گاهی من آخرای مصرع رو حدس می زدم و می خوندم ، بابا می گفت طبع روان داری. خیلی دلم می خواست منم شعر می گفتم ، اما کمرو بودم و درون گرا، حتی جرات نوشتن رو هم نداشتم و هیچوقت هم ننوشتم ، یادم نیست کدوم متن یا نوشته رو خوندم که باور کردم شعر و شاعری برای یک زن تابو محسوب میشه.
اما خواهر کوچیکم مریم خوش زبون بود و برونگرا. با اینکه دبستانی بود شعر می گفت و همه ی شب شعرها رو شرکت می کرد.
هیچ وقت یادم نمیره که یه بار کنگره ی شاعران بختیاری توی سالن نفت برگزار شد، اسم مریم رو خوندن، من داشتم از دلهره می مردم، وقتی مریم رفت چون قدش کوتاه بود یه صندلی زیر پاش گذاشتن تا بقیه بتونن ببیننش، وقتی شعرش تموم شد تموم سالن یکپارچه براش دست می زدن.و من هنوز خوشحالی و شعف اون روز رو با تمام وجودم احساس می کنم.
اگر چه شاعر نشدم، اما این روزها می نویسم، برای دل خودم...