پشت میزش نشسته بود، شب از پنجره مهمان اتاقش شده بود، روشنی هزاران چراغ هم نمی توانست به جدال شب برود، شب بود و سنگینی و تاریکی اش. نسیم نوازشگر را بر صورتش حس می کرد، پنجره را باز گذاشته بود، پرده را کنار زده و تنهایی اش را با نسیم و شب تقسیم کرده بود، پشت میزش نشسته بود و اندیشه اش گویی، در تاریکی غرق شده بود، در جستجوی نور بود و نبود، روشنایی را می خواست و نمی خواست، به نظرش آمد سکوتِ شب نجیب تر از روشنایی پر هیاهوی روز است، در شب گویی تمام کائنات به احترامِ سنگینی بارِ زندگی روی دوش انسان سکوت کرده کرده اند و خبری از هوچی گری گنشجککان اولِ صبح نیست. شب، سایه ای حزن آلود از سایه ی پشتِ خمیده ی یک انسان است، شب انعکاس لبخند تلخی در آیینه است، سکوت شب، صدای هزاران دلی است که بی صدا شکسته اند، سکوت شب، صدای هق هقی است که در گلو خفه شد.
من شب هستم و شب در من است، آمیخته با شب، آمیخته با حزن،
ستاره های کوچکِ زیبا اما، در دل من سوسو می زنند.
این تاریکی بی صدا، این غم خاموش، هزاران نقطه ی نورانی در خود دارد، هزاران عشق، هزاران لبخند....