ویرگول
ورودثبت نام
نازی برادران
نازی برادران
نازی برادران
نازی برادران
خواندن ۱ دقیقه·۴ روز پیش

میانِ ماندن و رفتن

اکنون در سنی ایستاده‌ام

که خوفِ مرگ، چون سایه‌ای سمج،

از هر سو مرا احاطه کرده است.

در نقطه‌ای میانِ رفتن و ماندن، گرفتارم؛

جایی که نَه راه پیش دارد

و نه راه پس.

سال‌هاست که زمان با من سرِ لج دارد؛

شادی‌ها را همیشه جا می‌مانم،

آن‌قدر که انگار برای من

دیر به دنیا می‌آیند.

اما رنج‌ها…

آن‌ها زودتر از موعِد،

بی‌دعوت و بی‌پروا،

در آستانه ی در می‌رسند

و مرا در آغوشی ناخواسته می‌گیرند.

شب‌هایی دارم که خواب را از من می‌گیرند

و روزهایی که در آن‌ها

ساعت‌ ها

جلوتر از من می‌دوند.

در این میانه ی مبهم،

گاهی حس می‌کنم هنوز برای خاموش شدن زود است.

زندگی، مدام مرا در ایستگاه‌ها

غافلگیر کرده است؛

درست آن‌جا که باید برسم،

جا می‌مانم،

و آن‌جا که باید بایستم،

شتاب می‌کنم.

و این‌چنین،

در آستانهٔ سال‌هایی که نمی‌دانم

نام‌شان را آغاز بگذارم یا پایان،

ایستاده‌ام…

با دلی که هنوز می‌تپد،

اما آرام نمی‌گیرد.

شعر نودلنوشته عاشقانهعاشقیغمگینزندگی
۸
۰
نازی برادران
نازی برادران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید