ویرگول
ورودثبت نام
Fateme Nemati
Fateme Nematiتا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.
Fateme Nemati
Fateme Nemati
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

تاریکی

از عدم شروع شد. از تاریکی محض.
مثل روزهای قبل بود که در ظلمات چشم باز می‌کردم و به سیاهی زل می‌زدم. آن‌قدر خیره می‌ماندم که گرگ‌ومیش شود و رگه‌های سرخ نور به داخل اتاق بتابد و ترک‌های سقف نمایان شود.

هزار و دو بار می‌شمردم و تق‌تق کفش‌های جیر و پاشنه‌دار دخترک پرستار به گوش می‌رسید که با سرعت می‌دوید تا به اتوبوس خط واحد برسد. پرستار بچه بود و باید قبل از ساعت شش در منزل اعیانی خانم و آقای دکتر حاضر می‌شد.

به هزار و بیست که می‌رسیدم، اتوبوس خط واحد مقابل کفش‌های پاشنه‌بلند دختر ترمز می‌کرد. به هزار و شصت نرسیده، صدای گوش‌خراش موتور اتوبوس و بوی گند اگزوز گم می‌شد. ولی بوی دخترک هنوز توی هوا بود؛ از لای پنجره نیمه‌باز عطر سردش را نفس می‌کشیدم.

هزار و هفتاد، هزار و هفتاد و یک و هزار و هفتاد و دو.
صدای چرخاندن کلید در قفل و قدم‌های خسته ابراهیم که شیفت شب را تمام کرده بود. له‌له می‌زد که به اتاق برسد و یک دل سیر تا ظهر بخوابد. بوی عرق می‌داد. بوی تند سیگار. چند وقتی بود که بوی ترشی قاطی بوهایش شده بود. به گمانم برای طاقت‌آوردن سرمای شب به دود کردن روی آورده.

کم‌کم ترک‌های سقف واضح‌تر می‌شدند و نور شدیدتر می‌تابید.
نوبت سرویس دبستان ژاله بود. راننده زن بود. عطر تلخ شوهرش را می‌زد، ولی بوی زنانگی را از پشت عطر تلخش حس می‌کردم. رادیو روشن می‌کرد و صدای «صبح به خیر ایران» را بالا می‌برد. تا هزار و صد صبر می‌کرد و ژاله سوار می‌شد.

از اینجا به بعد شماره‌ها مختص یک نفر نبودند.
مثلاً هزار و صد و پنجاه هم برای زن خانه‌دار روبه‌رویی بود که پنجره را باز می‌کرد و خرده‌نان‌های باقی‌مانده سفره شام شب قبل را برای پرنده‌ها می‌تکاند، و هم برای پسرک دوچرخه‌سواری که در پارکینگ را باز می‌کرد تا دوچرخه‌اش را بیرون بکشد.

بعد نوبت عروس جوانی بود که همسر کارمندش را تا دم در همراهی می‌کرد.

به دو هزار نرسیده بود که آمدی.
هوا بوی پنکیک گرفت با امدنت. صدای پاهایت آن‌قدر بلند بود که صدای خداحافظی علی با مادرش هنگام سوار سرویس شدن و استارت‌زدن رنوی آقای محمودی را نشنیدم.

عود روشن کردی و شمارش از دستم در رفت.
کنار در، در کورترین نقطه اتاق ایستادی و عود را در هوا چرخاندی. فریاد کشیدم: «خاموش کن! شماره‌ها رو گم کردم.»

نمی‌دیدمت. حس ناتوانی بیشتر از قبل در رگ‌هایم جاری شد.
جلو نیامدی. سایه‌ات روی سقف افتاده بود. شماره‌ها گم شدند. سایه‌ات در حال دست‌کشیدن روی کتاب‌ها و وارسی قفسه‌ها بود. نه بوی تو را می‌شنیدم نه صدای بیرون را. فقط صدای نفس‌های از سر خشمم بود که در مغزم جریان داشت.

علی قرار بود از نمره‌ی کمش به مادرش بگوید و آقای محمودی برای شب خواستگاری ملیحه باید یک وعده‌ی چرب فراهم می‌کرد. زن خانه‌دار روبه‌رویی سریال ترکی می‌دید و برای خیانت شوهرش گریه می‌کرد. باید صداها را به‌دقت می‌شنیدم.

بوی شور خون تازه‌عروس که هنگام رنده پوستش را خراشیده بود، زیر دماغم پیچید.
شروع کردی به خواندن…

صدایت آزاردهنده بود. یک چیزی آن انتها آزارم می‌داد.
چیزی شبیه فریادی که شب قبل زیر فشار بالشت خفه شده. چیزی شبیه خشم که با تظاهر به بی‌تفاوتی پنهان شده.

صدایت آزارم می‌داد.
شماره‌ها را می‌خواستم.

صدای برگشتن علی از مدرسه آمد و تو در حال تکان دادن دست و پایم بودی. عجیب بود که نوازشت را روی پاهایی که سال‌ها جان نداشتند حس می‌کردم. سرد و خنک بود سرانگشتانت.

پایین تخت نشسته بودی و هیچ‌چیز از صورتت قابل دیدن نبود. پاهایم را بلند کردی. انگشتان کشیده‌ات را دیدم که دور پاهای نخ‌نمایم پیچیده شده بود. لاک نداشتی. ناخن‌هایت را از ته چیده بودی. دانه‌های مو از زیر پوست گندمی‌ات بیرون زده بود.

بالاتر آمدی.
موهایت موج‌دار و بلند بودند. هیچ‌وقت از موهای موج‌دار خوشم نمی‌آمد؛ ولی موج موهای تو را دوست داشتم.

هر روز همان پایین می‌نشستی. حتی وقتی دست‌هایم را تکان می‌دادی هم نمی‌توانستم صورتت را ببینم.
از شماره‌ها برایت گفتم؛ از اینکه بدون شمردن هم می‌دانستم چه زمانی نوبت چه شماره‌ای است و هر شماره متعلق به چه کسانی.
از بوها برایت گفتم که شکل و طعم داشتند.

تمام مدت زور می‌زدم تا کمی گردنم را تکان دهم. فقط چند صدم سانتی‌متر کافی بود که به ابروهایت برسم. پیشانی‌بلندی داشتی. موهای موجدارت را فرق وسط باز می‌کردی و به عقب شانه می‌زدی.

یک روز نیامدی.
روز بعدش از بوها و صداها گفتی. از سرویس دبستانی که دختر بچه نه‌ساله‌ای به اسم مریم را سوار می‌کند. از ابراهیم که ظاهراً اسمش عباس است و شب‌کار نیست و تا صبح با رفیق عیاشش دود می‌کند.

از پیرمرد همسایه که خرده‌نان‌ها را توی کوچه می‌ریزد.
از دخترک دوچرخه‌سوار و آقای محمودی که نام فامیلش عزیزی است و پیرپسر است و با مادرش زندگی می‌کند.
از مادر مجردی که هر روز دخترش را به مدرسه می‌فرستد و هزار شماره دیگر.

مهم نبود.
تا وقتی تو توی اتاق نفس می‌کشیدی، به داستان‌های آن بیرون اهمیت نمی‌دادم.

یک شب که هوا هنوز گرگ‌ومیش نشده بود آمدی بالای سرم.
نیازی به دیدن نبود. بوی پنکیک اتاق را گرفته بود. صدای نفس‌هایت را می‌شنیدم. درست بالای سرم بودی. سکوت را شکستم تا چند ثانیه بیشتر بمانی، تا هوا گرگ‌ومیش شود و نمایان شوی.

بلند شدی. صدایت دور می‌شد. فریاد زدم: «نرو… بذار گرگ‌ومیش بشه هوا.»

ایستادی. از صدای نفس‌هایت فهمیدم که در یک نقطه ثابت شدی. لب‌هایت را با زبان تر کردی و من صدای خیس شدن لب‌هایت را شنیدم. گفتی: «نرو… بذار گرگ‌ومیش بشه هوا.»

گرگ‌ومیش شد؛ ولی من چشم بستم تا به یاد بیاورم صدای کشیده شدن سرانگشتانت روی برجستگی‌های کاغذ وقتی ربه‌کا می‌خواندی، صدای کشیده شدن انگشتانت به در و دیوار را.

بوی پنکیک آن‌قدر شدید بود که هیچ‌چیز نمی‌شنیدم.
صدای قدم‌هایت را در کوچه شنیدم که دور می‌شدی.

پرستار جدید را دیدم. او هم مرا دید؛ ولی هیچ‌کدام به هم نگاه نکردیم.
من نگاهت می‌کردم بی‌آنکه ببینمت.

داستان کوتاهعاشقانهتاریکیشب
۷
۰
Fateme Nemati
Fateme Nemati
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید