مهدی عاشق مَمَل بود. عاشق اون چشمهای فندقی مشکی، اون نگاه همیشه مضطرب، بیآزاری و ادب و اون صورت معصومِ نصف سفید نصف سیاهش. از روز تولد اون بچه، هیچکس بیش از دو سه ساعت این دو تا رو دور از هم ندیده بود. با حساسیت غریب و وسواس دیوونهواری مراقب حال و احوالات مَمَل بود و واسه همین تا فهمید دانشگاه سمنان قبول شده، با خودش قول و قرار کرده بود به هر دری بزنه تا پول جور شه، تا خبری از خوابگاه و قاعده و قانون نباشه و از همون اولش گذاشت دنبال خونه و همخونهای تا مَمَل همیشه وَرِ دلش بمونه.
همخونهایهاش سعید و بهزاد، بچههای تهران بودند. اولی بچه نواب، دومی از پیروزی.
هیچوقت معلوم نشد از کِی و کجا، صفر تا صدِ صمیمیت بینشون پُر شد و درست و حسابی با هم بُر خوردند. سر دعوای بهزاد با پسر صاحبخونه و کتکی که مهدی بجاش خورد بود، یا عشق در نگاه اولِ کلاس اولِ روز اول سعید به خانم شاهدی و گپهای پسرونهی سهتایی در تحلیل ماجرا؟ هر چی و از هر جایی که بود، خیلی زود سه تا جَوونک تا دیروز بیربط به هم، شدند رفیق هر روز و هر ساعت همدیگه... سه تا که نه، چهار تا، با مَمَل.
اون روز که مامان مهدی زنگ زد که پای باباش شکسته و پسر راهی میشد واسه کرج، هیچجور نمیتونست جفتوجور کنه که مَمَل رو هم با خودش ببره؛ شاید واسه اولین بار بعد از ماهها. دلش ولی قرص بود که مَمَل اونجا، تو اون خونهی کلنگیِ خیابون فیاضبخش، کنار رفقا جاش امنترینه. خودش رو دلداری میداد که چه کاریه بچه رو زابراه کنه برش داره ببره تو مسیر و خستهاش کنه. خوب سفارش کرد واسه ساعت و اندازه و ترکیب غذا و بازی و اینکه یوقت در باز نمونه این بچه بره بیرون گموگور شه. تمام و کمال که سفارش و وصیت کرد، ماچ آخر رو هم به کلهی مَمَل زد و با دلتنگیِ از همون لحظهی اول، طبق عادت در رو محکم کوبید و رفت سمت ترمینال.
وسط اون بدوبدو، تو اون گوشهی اتاق کوچیکهی روبهحیاط، مَمَل ذول زده بود به رفتن مهدی و هیچکس تو طور نگاهش ندید و نفهمید که اینبار، این نگاه چقدر با همیشه فرق میکنه...
غروب که شد، هوای مستی زد به سر بهزاد. نشست زیر پای سعید که: آقا فردا که تعطیله و تهران هم که نرفتیم و اینجا هم که خاک مُرده پاشیدن انگار! پا شو عرق ردیف کن، سیگاری هم که هست، یه حالی بکنیم...
سعید، پسر خلف حسن آقا قصاب، تو دو تا چیز غیرممکن بود که عاجز بمونه. یکی تو جور کردن گوشت و دل و جگر خوب و بساط کباب، یکی تو پیدا کردن ساقیِ جنسجور، تو هر گوشهای از این مملکت! تو سمنان هم ماهها بود که زیر چتر کاربلدی بچه نواب، کار جماعتی دانشجوی دور از قید خانواده، تمام و کمال راه میفتاد. ولی اون شب، همهچی انگار یهطور دیگه بود. سعید که مو لای درز تدارکات و بساط کردنش نمیرفت هم اون شب نتونست کار راه بندازه. خودش هم خمار شده بود بس که بهزاد حرف از مستی و احوالات خراب شب جمعه میزد. بالا رفت و پایین اومد، به هر دری زد، ولی ماجرا به خِنِسی خورده بود و جفتوجور نمیشد.
دیگه شب شده بود که سعید، کلافه و مستاصل گفت: آقا الکل که داریم... بیا بشینیم آب و الکل بزنیم!
بهزاد گفت: تف به ذاتت سعید. این دیگه چه کوفتیه؟
سعید گفت: سوسولبازی درنیار بابا! من صد بار اینجوری کارم راه افتاده؛ یه بار هم بد بگذرون.
مَمَل، بیصدا، کلافه دور خودش میچرخید و گهگاه فریز میشد و خیره به بچهها. نگاهش که میکردی، بنظر بیتاب میرسید. بیتابِ دوری از مهدی یا هرچیُ ولی حال خوبی نداشت نگاهش...
به دو ساعت نکشید که دو تا جَوونِ 20 سالهی کلهپا، پای بساط علف و آبالکل و خیار و ماست و لیمو، به حال و روزی افتاده بودند که حتی نمیتونستند درست حرف بزنند. کمکم اما، ضعف و گرسنگی، بهزاد رو به حرف آورد. به زحمت گفت: گشنمـــــــــه سعید، گوشت میخوام، گوووووشت!
سعید گفت: کوفت هم نداریم که بخوریم. کوووووفت...
و سکوت شد.
...
حوالی 11 صبح فردا بود که بهزاد با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید. روی کاناپه چمباتمه زده بود و چند تا لیوان کاغذی خالی و چند تا لیموی آبلمبو شده جلوش افتاده بود. تا به خودش بیاد و بلند شه، صدای موبایل قطع شد. نشست و سعید رو صدا زد. جوابی نشنید. تا بخواد دوباره صدا بزنه، تلفن خونه زنگ خورد. با زحمت گوشی رو برداشت. مهدی اونطرف خط گفت: یهوقت نگران من نشیدا بیمصرفا! نگید این مُرده، زندهاس، باباش چی شد، کمکی، چیزی...!
بهزاد گفت: داداش چطوری؟ خیلی گهه وضعمون. اضافهکاری کردیم دیشب و عین جنازه افتادیم تا الان. تو خوبی؟ حاجی چی شد؟
مهدی گفت: ولش کن. میام میگم حالا. من ظهر راه میفتم میام. مَمَل خوبه؟ صبحونهش رو دادین؟
بهزاد انگار که نشادُر بهش زده باشند، یهو پرید! مَمَل کو؟! مضطرب گفت: مهدی بهت زنگ میزنم...
و قطع کرد. پرید تو اتاق کوچیکه، اونیکی اتاق، آشپزخونه، حموم... سعید رو دید که افتاده کف حموم و خُرخُر میکنه. رفت سمتش بلندش کنه که چشمش خورد به عرقگیر خونیش. یه لحظه جا خورد، ولی بلافاصله انگار یکی با انبر دو تا گوشهاش رو فشار داده باشه، تمام سرش داغ شد و بی معطلی، همه اونچه که دیشب اتفاق افتاده بود، براش مرور شد. عربده زد: سعید پاشوووووووووو...
...
سعید و بهزاد، دیشب، تو اون حال خرابِ بیتعریفِ دور از آدمیزاد، تو اون فشار گرسنگیِ کرهخوریِ گوشتلازم،
مَمَل رو،
تمام دلبستگیِ تمیز و بیقید رفیقشون رو، یه وجب خرگوشِ سفیدِ مضطربِ تنها رو، مثل دو تا کفتار گوشهی خونه خفت و سلاخی کرده بودند و میون خندههای گشاد و از سر پوچیشون کباب کرده و خورده بودند.
حالا، یکی گوشهی حیاط، یه پا رو زمین یه پا روی دیوار، در حال سیگار کشیدن و اونیکی زانو به بغل، کنار تخت، در حال ناخون خوردن، دارند به این فکر میکنند مهدی که اومد، باید چه کنند، چی بگند، چه گهی بخورند؟! اصلاً چه میشه کرد، چی میشه گفت، چه گهی میشه خورد؟!