(دلنوشته هایی که طول مدتی موقت جمع شدند، شاید زخم دلی را تسکین دهند)
هرچقدر بیشتر از بحثی آگاهی پیدا میکنم، هنگام مواجه شدن با بحثی از افرادی که اطلاعات سطحی درمورد مطلب دارند، رغبت کمی برای شرکت در اون بحث پیدا میکنم. گویا چیزی از درون مرا وا میدارد.
این می تواند تنها یک مشکل روحی، عاطفی و درونی وابسته به خودم باشد، یا حقیقتی که افرادی نیز پیش از این به کشف مطلب رسیده اند که "سکوت نهایت حقیقت است".
در آغاز سکوت بود و سکوت خدا بود و خدا کلمه نبود، که کلمه نیاز بود
- حسین پناهی
به این سبب به باور خاصی رسیدم، هرچند موقت اما من تعریف خلق، پیدایش، زیبایی و زندگی رو در سکوت میبینم
در این میان مطلبی پیش میاید، کدام سکوت نهایت حقیقت است؟
چرا که در میان سکوتی که از سر ناتوانی یا عاجز بودن زبان یا مغز است، با سکوت یک دانشمند تفاوت زیادی است.
و این درست همان جایی است که دیگر نمی توان به گوش ها اعتماد کرد و تنها عاقلان دانند و بس!
شاید سکوت، مولد تنهایی باشد و تنهایی، آسیب هایی بزند که بزرگترینش به ارتباط تو و دنیای اطرافت خواهد بود، ولی باز هم هرگز دنیای بزرگ سکوت که همواره آرامش رو برام بهمراه داشته را با دنیای هرچند بزرگ اما فراموشکار معامله نخواهم کرد.