novel_with_me
novel_with_me
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

ترس در این حوالی است | فصل اول : ماجراجویی در عمق خویشتن (1) |

دیدار اتفاقی

ماجراجویی در عمق خویشتن
ماجراجویی در عمق خویشتن


من عاشق ماجراجویی هستم و سه شنبه یکم تیر یک اتفاقی افتاد البته اون روزا هنوز دانشجو بودم. نه خیلی دانشجوی دانشجو، می ­شد به این روش زندگی کردن اسم دانشجویی داد ولی خب تا روزای فارغ التحصیلی وقت چندانی نمانده بود. زندگی روی یک خط یک­نواخت راه خودش را می ­رفت و من به سلیقه زندگی تن داده بودم. تا اینکه روز سه شنبه از راه رسید. بر خلاف همه روزای ماه قبل تا لنگه ظهر توی تخت ­ماندم و هوای بیرون رفتن به سرم نزد. دوست داشتم یک دل سیر بخوابم. اما وقتی صدای دلینگ گوشی بلند شد تازه احساس کردم به این دنیا تعلقی دارم. از روی صفحه روشن شده پیامو دیدم. نوشته بود: میایی دیگه؟ یکم کنجکاو شدم و جستی زدم روی گوشی. علی بود. دیشب قول و قرارای بیلیارد باهم گذاشته بودیم و از به ­یاد آوردن حرف های دیشب لبخندی دویید روی صورتم و سریع حاضر شدم. روز آفتابی پر­تحرکی بود و آفتاب وسط آسمان وَل وَل می­کرد و باد ملایمی خیلی آرام موهای شانه زده و پیراهن چها­ر­خانه سفید و آبی­ ام را لمس می­ کرد و می­ گذشت. توی راه به تک­ تک جزییات شهر دقت می­ کردم. انگار می ­خواستم کوچک­ترین تصاویر را هم بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه با خود، به شهرم ببرم. تا رسیدن به باشگاه نیم ساعتی راه بود. یک باشگاه زیر­زمینی بود و علی هم هنوز نرسیده بود. منتظر شدم تا بیاید و رفتم روی مبل نشستم. کنار دستم صاحب باشگاه با جدیت تمام سرش داخل حساب و کتاب روزانه بود و نگاه به مانیتور داشت و با دست هایش مشغول شمردن پول. سر طاسی داشت و عرق کمی بر روی آن نشسته بود که در آن کم نوری زیر­زمین در مقابل چشمانم برق می­زد. باشگاه سه مبل کهنه قرمز داشت که رویه ­شان پوست پوست شده بود و نشان می ­داد سالیان زیادی از آن ها استفاده می­ شود. مبلی که خودم روی آن نشسته بودم هم دست کمی از آن دو نداشت. وسط این سه مبل میز شیشه ­ای کثیفی با یک جا سیگاری پر از سیگار قرار داشت. همان­طور که به دور و اطرافم نگاه می کردم یک تکه روزنامه­ را در کنار دسته مبل دیدم. قطعا بی اهمیت تر از یک روزنامه لا­خورده قدیمی که آن هم کنار دسته مبل یک باشگاه زیر زمینی بیلیارد باشد اهمیت چندانی نباید داشته باشد اما برای کسی که عاشق ماجراجویی باشد همان یک تکه روزنامه می­ توانست بسیار مهم باشد. و اتفاق آن روز از این جا رقم می ­خورد.

در قسمت بعد می خوانیم : نشست سران بین الملل

نشست سران بین الملل

آری نشست سران بین الملل! خبری نه مال سه شنبه سال هزار چهار صد بلکه مربوط به سه شنبه نُه سال پیش می ­شد. روزنامه، بسیار قدیمی و رنگ­ و رو رفته­ بود. از روی ظاهرش می شد تشخیص داد قبلا تکه ­تکه بریده شده و قسمت هایی از آن نیز لکه های قدیمی روغن دیده می­ شد. همان­طور که مشغول وارسی روزنامه زرد رنگ شده بودم صدای پاهایی روی پله ها بلند شد. علی تند تند به سمت پایین می ­آمد و من برای درگیر نشدن او با روزنامه و جلوگیری از هرگونه بحثی فورا روزنامه را داخل جیبم گذاشتم تا سر فرصت آن را بهتر بررسی کنم...

این داستان ادامه دارد





داستانکتابرمانترسفلسفه
تام فریاد زد: و بیایید بخوریم و بنوشیم! داستان های دراز آدم را تشنه می‌کند. و شنیدن طولانی گرسنگی می‌آورد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید