عمیقا بر این باورم که هر داستان، رمان، فیلم یا حتی سریال بلندی را میتوان در قالب یک شعر خوب بیان کرد، البته اگر کاغذ کافی و یک خودکار سرپر داشته باشید.
پاییز چند روزی است که سر و کلهاش پیدا شده
و سرمای غریبی با خودش آورده
سرما را دوست دارم
اما نه در پاییز
آن هم اینقدر تند و تیز و غریب
غریببودنش را البته هر کسی درک نمیکند
چرا که باید آدمی تنها باشی تا بفهمی
آدم در زمستان اگر سردش شود ککش نمیگزد
زمستان است دیگر
اصلا کارش همین است
اما سرمای پاییز گرمای دست یک نفر را میطلبد
هرم بوسهای
و سوز آغوشی آشنا
که بسوزاند این تکهیخهای تنهایی را
من نیز آن دست و بوسه و آغوش را سراغ دارم
اما از آن من نیست
نه اینکه نخواهد
نه اینکه نشود
من دیگر نمیخواهم
زندگی این را به من فهمانده که در ازای بدستآوردن هر چیز، باید چیزی فدا شود
اگر نان میخواهی باید هزار تومان بسلفی
اگر میخواهی پولدار شوی باید در شرطبندی شرکت کنی، باید بلیط بخری
و باز هم بلیط بخری
و بارها و بارها شرکت کنی و در نهایت اگر خوششانس باشی برنده شوی
وگرنه آن بیرون پر است از آدمهای بازنده
میبینی
گاهی اوقات فقط از دست میدهی و در مقابل چیزی بدست نمیآوری
برای من هم اوضاع به اینگونه پیش رفت
هزینه کردم
از جیبم
از عقربههای ساعتم
و از تپشهای قلبم
بارها و بارها
اما چیزی گیرم نیامد
آنچه گیرم آمد همه هیچ بود و پوچ
برای همین است که سراغش نمیروم
که گرمای تنی
که قرار است شب، بعد از پریودی مخم را بخورد و بیچارهام کند را پس میزنم
چی؟
درست نشنیدم
آها! حرف از تحمل و صبر و عشق میزنی؟
اینها همه یاوههای شاعران است در کتابهایی که دست آدمهای تنهایی مثل خود من میچرخد
و حداقل برای من یکی که جواب نداده
تو را نمیدانم...