احساس میکنم دیگر گذر روزها تاثیر خودشان را از دست دادهاند
وقتی کاری مفید انجام میدهم
مثلا یک فنجان قهوه دست مشتری میدهم
یا یک شعر مینویسم
(البته اگر بتوان دومی را کار مفیدی به حساب آورد)
یا قدمی برمیدارم
احساس جلو افتادن نمیکنم
و وقتی هم که ساکن هستم
و بقیه را در مسیر پیشرفت و ترقی میبینم
حس نمیکنم که عقب افتادهام
انسانها زندگی را شبیه مسابقه میدانند
و سعی میکنند مدام از یکدیگر سبقت بگیرند
من اما
تنها در کناری نشسته و تماشا میکنم
و گاهی مشاهداتم را مینویسم
و اما
این همه عجله برای چیست؟
انتهای این مسابقه، انتهای این مسیر به کجا میرسد؟
نفر اول جایزهاش چیست؟
یا اینکه آخرین نفر چه تاوانی باید پس بدهد؟
نمیدانم
الان که دارم این خزعبلات را مینویسم
دختری زیبا روبرویم نشسته، پاهایش را تکان میدهد و با جدیت در حال نوشتن است
با موهای کوتاه پسرانه
لباس کرم رنگ به روی دامن سیاه
و شال سیاه رنگی که با دامن و کفشهایش روی یک سمفونی ناهماهنگ در حال رقصیدن است
زیباییاش فریبنده است
چشمان گیرایی دارد و خندههایش قهوه را هم به خنده میاندازد
دلنشین است
آیا او هم دارد دربارهی من مینویسد؟
آیا سطرهای دفترچهاش دارد از توصیف پسری آرام و کمحرف که در صندلی روبرو در حال نوشتن است پر میشود؟
نظرش دربارهی این پسر چیست؟
آیا میداند که پسر او را دوست دارد؟
نه
نگاهش جدیتر از آن است که بتواند پسرکی آرام و کم حرف را به درون قلبش راه دهد
البته این را هم بگویم
چند دقیقه بعد شعرهایش را برای پسرهای میز بغل میخواند و متوجه میشوم که هیچ ردپایی از من داخلشان نیست
خب
به جهنم
من هم این شعر را برای هیچکس نمیخوانم!