ویرگول
ورودثبت نام
صبحِ غــــزل
صبحِ غــــزل
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه - ارباب (قسمت2)


ساعتی گذشت و دیگر صدای باران شنیده نمی‌شد. وقت غذا بود؛ سوپی بی‌رنگ و مزه.

جوانکی که رد زخمی بر گونه‌اش نشسته بود، در حالی که سوپ را بی‌میل می‌خورد گفت:

-چقدر زندانیان سیاسی زیاد شده‌اند...

و این کلامش رو به پیرمرد فربه داشت. پیرمرد انگار که چیزی نشنیده است، لقمه بر دهان گذاشت، به او نگاه هم نکرد و بعد با انگشت در ظرفش گویی دنبال چیزی می‌گشت.

-در این دو سالِ حبسم، سی چهل زندانی سیاسی آورده‌اند... این کاهنان چه می‌کنند؟

مرد میانسالی، انگار که وادارش کرده باشند که جواب جوان را بدهد، زیرلب جوید:

-همه که به خاطر معابد نیست. پادشاه و حکومت مقصرند.

پیرمرد فربه به سمت مرد میانسال چشم تیز کرد. بعد به نگهبان پشت در نگاه کرد. میانسال منظورش را فهمید و مشغول غذا شد.

-نظر من را بپرسید، این معابد هم در خدمت پادشاه‌اند. وگرنه مشتی خپلۀ بی‌سواد که تدبیر مملکت نمی‌دانند!

این را ریش‌سفیدی نحیف گفت و منتظر نظر بقیه ماند؛ معلوم بود که دل خود را با این جملات جنجالی برای بحث پرملاطی صابون زده بود. اما بیچاره، کسی جوابش را نداد.

عده‌ای غذا تمام کردند و دوباره میان یک مشت خرت و پرت خود لولیدند. دوباره جوانی که زخم به صورت داشت، با لحنی معترض گفت:

-این چه غذایی است؟! کاهنان معابد روز به روز شکم بپرورانند و ما اینجا این آب سیب‌زمینی را بخوریم!

-به این راضی باش که آن هم از دست می‌دهی! میان نان خشکه های بیات، این سوپ غنیمت است.

پیرمرد فربه این را گفت و نان خشک هایی را که از قبل میان کهنه پارچه‌ای پیچیده بود، در سوپ ریخت و تیلیت کرد. بعد میان هورت و هورت‌هایش، در حالی که انگشت میان دهان داشت، متوجه جوان تازه‌وارد شد که چند ماه قبل بی هیچ اشاره‌ای که کیست و از کجاست و برای چه زندانی شده، آوردندش و او خود هم ساکت و گوشه‌گیر در این چند ماه فقط گریسته بود. البته نه به هوچی گری، مغرورانه و ساکت می‌گریست. جوانِ بی‌نام، دوزانو در بغل و سر میان زانوان کرده بود و می‌شد حدس زد که دوباره می‌گرید.

-هی جوان، غذایت را نمی‌خوری؟! بی حضور شما از گلویمان پایین نمی‌رود!

فربهٔ پیر این را گفت و لقمه‌ای درشت گرفت و بلعید. جوان سر بالا آورد و به غذا نگاه کرد؛ از نان خشک بهتر بود. پیرمرد به چهرۀ جوان نگاه کرد؛ همه از ابتدای ورود او زیبایی و نیک رویی چهرۀ او را دیده بودند اما میان مردها رسم نیست که از زیبایی یکدیگر بگویند چنان که زنان می‌کنند. آن عده که رو به روی او بودند از این فرصت که چهرۀ او را ببینند استفاده کردند. جوان آرام و متین قدمی نیم‌خیز جلو آمد و شروع به خوردن غذا کرد. غذایش که تمام شد به سمت جمع رفت و میان آنان نشست.

جوان زخم‌چهره با سرخوشی گفت:

-تو بگو، تو را هم به خاطر خیانت به حکومت مصر آورده‌اند؟! به چهره‌ات که نمی‌آید دله دزد باشی...

- خیر، دزد نیستم. از فرط محبتی نابجا گرفتار زندان هستم...

-ها! پس ماجرایی خانوادگی بوده! حال، دخترک بی‌نوا کجاست؟

-آنطور که فکر می‌کنید نیست...

بعد به فکر فرو رفت و جوابش را ناتمام گذاشت.

پیش از این در محوطه مستطیل‌شکل و بزرگ زندان کسی جز پیرمرد فربه و چند نگهبان نبودند و حالا پس از چند سال بود که تعدادی از زندانیان را از سلول‌های نم‌گرفته بیرون آورده بودند. بیش از این نمی‌توانستند خرج مرگ و میر مجرمانی که از نمِ متعفن سلول‌ها بیمار می‌شدند، بپردازند! جمعی که الان در کنار هم نشسته بودند اولین بار بود که یکدیگر را می‌دیدند.

پیرمرد نحیف متعجب از پاسخ جوان بی‌نام، از فرصت استفاده کرد:

-می‌فهممت پسر؛ عشق هوش و حواس از سر می‌پراند. مثل شرابِ ناب، عقل زائل می‌شود. سال‌ها قبل هم من وضع تو را پیدا کرده بودم؛ عاشق دختر کاهن معبد الهۀ مردگان شده بودم. روزها می‌گذشت و شرم می‌کردم که به او بگویم. خانواده‌ای هم نداشتم که مرحم دلم شوند. روز و شب در خیال روی او بودم و روزگارم به تلخی می‌گذشت تا اینکه روزی به جبن خود غلبه کردم. ترس در وجودم شعله می‌کشید و من دیوانه‌وار به سوی معبد قدم برمی‌داشتم. او را باید در معبد میافتم چراکه سخت در کار عبادت «ازیریس» خود را مشغول ساخته بود. جوانک لاابالی‌ای چون مرا به معبد پر زرق و طلای «ازیریس» راه نمی‌دادند، در خمیدگی دیواری پناه گرفتم تا که شاید بیرون بیاید و بتوانم به او از سرّ درونم بگویم. حوالی غروب بود که بیرون آمد. چند دقیقه می‌شد که باران می‌بارید؛ پارچه‌ای بر سر انداخت و به سمت خانه‌شان دوید. در میانه راه جایی که خلوت باشد خود را به او نشان دادم. از نگاهش دریافتم که او هم مرا می‌شناسد. اینکه چطور از راز درونم که شب و روزم را سیاه ساخته بود با او سخن گفتم، بماند.

پیرمرد آهی کشید و کمی مکث کرد.

-آری آن روز باران می‌آمد. قطره‌های باران بر صورتش می‌لغزید. یادم می‌آید که چقدر تند پلک می‌زد. حرف‌هایم را شنید و از آن تعجب نکرد. صورتش بیشتر حال کسی را نمایان می‌کرد که بر یتیمی بیچاره دل می‌سوزاند. دیگر نمی‌دانستم این قطرات باران است که میان صورتش می‌ریزد یا اشک‌هایش. با صدایی که از نهاد سوخته‌اش بر می‌خاست به من گفت پدرش کاهن متعصبی است که او را وادار به پرستش خدای مردگان می‌کند تا به مذاق بزرگ‌زادۀ شهر تبس خوش بیاید و او را به عقد خود درآورد. آری آن غروب را به یاد دارم. چهل سالی از آن می‌گذرد ولی... ولی به یاد دارم. در آن هوای ابری چشمان روشنش را به یاد دارم که به من می‌گفت در چنگال پدری ریاکار و بی‌رحم گرفتار است و زنجیر جبر سرنوشت بر گردن کسانی چون او تا ابد خواهد ماند. از من خواست تا فراموشش کنم.

پیرمرد سر به پایین انداخت و خنده‌ای از حرص و عصبانیت کرد. بعد سر بالا آورد و با چهره‌ای دردکشیده گفت:

چه نادانند آن‌ها که می‌گویند عشق جوانی را می‌توان فراموش کرد. «آبینِس» من هم این را می‌دانست و آن جمله را برای تسکین درد من گفت. دوستانم می‌گفتند چهره‌ای دیده‌ای و داغ شده‌ای! از سرت می‌افتد. چه نادانند آن‌ها که عشق در نگاهی را نمی‌فهمند؛ سال‌ها آمال و آرزوهایت، رنج ها و دردهایت، شادمانی‌ها و رؤیاهایت، بُتی در قلبت ساخته است و در نگاهی این بُت را می‌بینی! این عاشقی، عاشقیِ نوجوانِ خام نیست، من سال‌ها دلدادۀ کسی بوده‌ام که اکنون او را یافته بودم، من در لحظه‌ای عاشق نگشته، سال‌ها عاشق بوده و اکنون معشوقم را یافته بودم. آبینسِ من از من خواست تا از این غائله خارج شوم چون مردان حکومت و معابد رحم بر رقیب را ننگ می‌دانند و جانم در خطر خواهد افتاد. گفت مدتی است بزرگ‌زادۀ شهر دلداده اوست و می‌خواهد او را به همسری برگزیند. آن روز منتظر پاسخ من نشد و رفت و من مدتی بعد فهمیدم که او ازدواج کرده و همسر سوم مردی شهوت‌پرست که با کاهنان معبد سر و سرّی دارد، شده است. از آن پس زندگی‌ام سیاه‌تر از گذشته شد و عشق آبینس بر قلبم چون قیرِ سیاه چیره شد. دوره‌گردی بی سرپا شدم و زندگی پوشالی‌مان را که بازیچۀ دست مشتی زبان‌باز کتاب به دست و عده‌ای غارت‌گر شمشیر به دست بود، به همان خدای ازیریس بخشیدم.

دوستان من به من بگویید آیا جرم گرسنه‌ای که از سبد ندیمۀ بزرگ‌زاده‌ای، غذا می‌دزدد بزرگ‌تر است یا مرد شهوت‌پرستی که دختران آزاد را به اسارت می‌برد؟! آیا جرم سیاه‌بختی که توان دفاع از خود را ندارد و چهرۀ شهر را زشت ساخته بیشتر است یا پدری که دخترش را در برابر مقام بالاتر می‌فروشد؟! آیا جرم من بالاتر است یا خدایی که...


میم.امید

داستانداستان کوتاهداستان ایرانیعاشقانهجنایت
ترنم قطرات سخن از ادبیات، هنر، سینما و زندگی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید