صدای چند شليک آمد ؛ حتما در دوردست چند نفر کشته شده اند ؛ ما آنها را نمی شناسیم ما به کمک آنها نمی رویم ؛ تنها صدای چند شلیک آمد و سهمیه آب و نان و هوای پاک میان دیگران تقسیم شد...
رسول پیره
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم،پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
حسین پناهی
تاریکی را می شود فهمید اگر فهم ما،خود تاریک نباشد...
یدالله رویایی
این بیت هم جالبه علاوه بر حالت عادی می تونید عمودی(از بالا به پایین ههم بخونید)
از چهره،افروخته،گل را،مشکن
افروخته،رخ مرو،تو دیگر،به چمن
گل را،تو دگر،مکن خجل،ای مه من
مشکن،به چمن،ای مه من،قدر سخن
سعدی
درد دارد...
وقتی ساعت ها می نشینی به حرفایی که قرار نیست بگویی فکر می کنی...
هاینریش بل
در دکان عدلتان جای کمی وجدان نبود؟
قیمت نان مثل خون دل چرا ارزان نبود؟
دم به دم از کفر و ایمان دم زدید اما چرا
در پس این گفته ها یک ذره هم ایمان نبود؟
معصومه شفیعی
هر چند تکراری اما:
گفتم غمِ تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مِهرورزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راهِ دیگر آید
گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالَمَم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید
گفتم که نوشِ لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دلِ رحیمت کِی عزمِ صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید
گفتم زمانِ عِشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
خبر کوتاه بود:
_«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد…
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.
_چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود،
چرا اعدامشان کردند؟
_ عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیایی است:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکُند آنجا.
طلا: این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکُند آنجا.
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست.
در آنجا رهزنی، آدمکُشی، خونریزی آزادست،
و دستو پای آزادیست در زنجیر…
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!
و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
بهسوی مرگ میرفتند،
امیدی آشنا میزد چو گُل در چشمشان لبخند.
بهشوق زندگی آواز میخواندند.
و تا پایان بهراه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال میگیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادیست.
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز،
نوید روز آزادیست.
هوشنگ ابتهاج
در دلت گاهی سوال زیر را تکرار کن
چند می ارزم اگر دارایی ام را گم کنم
از حادثه ترسیدند همه کاخ نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم...
کشتن شمع چه حاجت بُود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی!
همشون رو ننوشتم ولی حقیقتاً به نظر خودم همینا هم خیلی قشنگ بودن...
اگر احیاناً این پست رو دیدید مدیونید شما هم شعر یا متن کوتاه موردعلاقتون رو زیرش ننویسید!(: