در یک روز سرد پاییزی، رضا، که به تازگی از فلسفه خواندن به نقاشی روی آورده بود، تصمیم گرفت به یک کافه برود و با دفتر نقاشی و خودکارهای رنگیاش، "معنای زندگی" را به تصویر بکشد. او پشت میز نشست، خودکار آبی را برداشت و شروع کرد به کشیدن یک دایره بزرگ. همان لحظه گارسون آمد و گفت: «چی سفارش میدین؟»
رضا که غرق در فکر بود، با صدایی عمیق و فیلسوفانه گفت: «من چیزی نمیخواهم. امروز فقط برای کشف حقیقت اینجا هستم.»
گارسون که به نظر تجربه برخورد با چنین مشتریهایی را داشت، گفت: «باشه، ولی اگه کشفش کردی، یه چای هم سفارش بده، ما هم حقیقتی داریم که باید قبض گاز رو بدیم.»
رضا نگاهی به دفترش انداخت و زیر لب گفت: «معنای زندگی، شاید در همین دایرههاست... تولد، مرگ، تکرار...»
همان لحظه مردی که کنار او نشسته بود، عطسهای کرد که کل کافه را لرزاند. رضا به سمت او برگشت و گفت: «عطسهات انگار چیزی را شکافت! شاید همین عطسه، معنای زندگی باشد.»
مرد با تعجب گفت: «نه داداش، من فقط به گرد و خاک این کافه حساسیت دارم.»
رضا با خودکار قرمز یک خط از وسط دایره کشید و گفت: «شاید این خط، نشاندهنده رنج است... رنج انسان در برخورد با گرد و خاک وجود!»
گارسون که برمیگشت، گفت: «داداش، اگه اینجوریه، بیا کل کافه رو بکش، چون فقط رنجه!»
رضا که حس کرد معنای تازهای یافته، دفترش را بست، پولی روی میز گذاشت و گفت: «امروز چیزهای زیادی آموختم. رنج، گرد و خاک، و قبض گاز. همه به هم متصلاند.»
و همانطور که بیرون میرفت، با خود زمزمه کرد: «زندگی مثل یک دفتر نقاشی است که همیشه یک گارسون میآید و خطی رویش میاندازد.»