خورشید، مثل همیشه، داشت با ناز و عشوه خودش رو توی آسمون میکشید که غروب کنه و بره بخوابه. اما درست همون موقع، ابر شیطون جلوش سبز شد و گفت: "کجا به این سرعت؟ یه دقیقه بایست ببینم! هنوز بندهی خدایی رو سر کار نذاشتیم!"
خورشید با اخم گفت: "تو هم که امروز باز آمادهی دردسرسازی! برو کنار ابرجان، اون عاشق بیچاره پایین داره برای غروب من لحظهشماری میکنه. هی داره تو افق زل میزنه، چشمش داره از کاسه درمیاد."
ابر با پوزخند گفت: "بذار یه کم اذیتش کنیم دیگه! یه عاشقِ واقعی باید یاد بگیره تو زندگی صبر کنه، نه که همینجوری زود ناامید بشه. بیا ببینیم چقدر میتونه طاقت بیاره!"
خورشید که واقعاً دلش میسوخت، گفت: "اگه یه چیزی بشه، تو مقصری! اون بندهی خدا از صبح تا حالا هر پنج دقیقه یه بار میاد نگاه میکنه ببینه من کِی غروب میکنم."
ابر با خنده گفت: "اووووه، تازه از صبح؟ چیزی نشده! بذار یه ساعت دیگه هم صبر کنه. حالا ببین من چه حالی بهش میدم!" بعد یه نسیم تند فرستاد سمت عاشق که کلاهش از سرش افتاد و نصف موهاش به هم ریخت.
پایین، عاشقِ دلسوخته که دیگه داشت پشیمون میشد، به خودش گفت: "نکنه خورشید خانم امروز اصلاً قصد غروب نداره؟! شاید داره با یکی دیگه همون بالا خوشوبش میکنه!"
و اینجا بود که خورشید دیگه نتونست طاقت بیاره و به ابر گفت: "برو کنار دیگه، مگه نه عاشق بندهخدا کلاً از عاشقی توبه میکنه!"