در آسمان بیکران و پرستاره، دو شخصیت مشهور و فوقالعاده وجود داشتند: خورشید و ماه. خورشید با نور خیرهکنندهاش، زمین را در آغوش میکشید و ماه، با زیبایی خیرهکنندهاش، شبها را روشن میکرد. اما بین این دو، یک مشکل بزرگ وجود داشت: هیچوقت نمیتوانستند یکدیگر را ببینند!
یک روز، خورشید که به شدت از تنهاییاش خسته شده بود، به ماه گفت: «هی ماه! تو هر شب اینجا هستی و من هر روز. چرا نمیتوانیم یک روز با هم ملاقات کنیم؟»
ماه با خندهای گفت: «خورشید جان، تو میدانی که من در شب میدرخشم و تو در روز! اگر بخواهیم همزمان باشیم، کل آسمان شلوغ میشود و ستارهها هم به دردسر میافتند!»
خورشید با چشمان درخشانش گفت: «اما من میخواهم تو را بیشتر ببینم. میدانم که تو در شب چقدر زیبا هستی! راستش، یک روز قرار بود با جاذبه زمین ملاقات کنم، ولی او هم نمیتواند من را تحمل کند!»
ماه با نگاهی کنجکاو گفت: «جاذبه؟ او که هر وقت من را میبیند، میگوید: “خودت را به دور ننداز! من در حال چرخش هستم!”»
خورشید با یک لبخند بزرگ گفت: «خب، بیایید یک جشن ترتیب دهیم! میتوانیم از ستارهها بخواهیم تا یک شب خاص به دیدن ما بیایند. اگر همه جمع شوند، میتوانیم از همه بخواهیم تا به ما یک عینک آفتابی بدهند!»
ماه با خنده گفت: «عینک آفتابی؟ آیا تو هنوز نمیدانی که من شبها میدرخشم؟ اگر عینک بزنم، درخشش من بیفایده میشود!»
خورشید با دستش اشاره کرد: «خیلی خوب! بیایید همه ستارهها را دعوت کنیم و بگوییم یک جشن بزرگ برگزار میکنیم! اگر کسی عینک آفتابی نیاورد، به او یک جایزه میدهیم!»
پس از کلی برنامهریزی، شب جشن بزرگ فرا رسید. همه ستارهها در صف ایستاده بودند و با شادی در انتظار ملاقات دو عاشق آسمانی بودند. خورشید با شعاعهایش آرام به افق پایین آمد و ماه با نازکی و زیباییاش از افق بالا رفت. اما وقتی این دو به هم رسیدند، ناگهان تمام ستارهها شروع به خنده کردند!
ماه با ناز گفت: «خورشید جان، تو چقدر نورانی هستی! من فکر میکردم میتوانم با تو در شب رقص برقصم، اما حالا میبینم که من باید یک عینک آفتابی بزنم تا چشمانم آسیب نبیند!»
خورشید با خنده گفت: «این را میدانی که من با تمام درخشانیم هم نمیتوانم به تو برسم؟ باید یک شمع با خود بیاورم تا کمی از نور تو را کاهش دهم!»
ماه با چشمان درخشانش جواب داد: «بهتر است که بجای شمع، یک پیتزا بگیری! من همیشه با طعم پیتزا خوشحالتر میشوم!»
و اینگونه، خورشید و ماه تصمیم گرفتند که هر شب به یکدیگر شوخی کنند و با هم بخندند. هر بار که ملاقات میکردند، با یک شوخی جدید به استقبال یکدیگر میرفتند. ستارهها به این دو دوست عاشق میخندیدند و شادی در آسمان پیچیده بود.
از آن روز به بعد، خورشید و ماه به عنوان زوجی خوشحال و پر از شوخی و خنده شناخته میشدند. عشق و دوستی آنها نه تنها روشنایی آسمان را بیشتر کرد، بلکه دلهای تمام ستارهها را نیز پر از شادی و خنده کرد. و هر شب، آسمان با رقص نور و شوخیهای شیرین آنها شلوغتر میشد، به طوری که حتی جاذبه زمین هم نمیتوانست آنها را از هم جدا کند!