باد می رقصد و هوهوکنان آمدن پاییز را در گوش برگ ها پچ پچ می کند، برگ ها از خوشی می رقصند و همسفر باد می شوند، لبخند آن ها از رنگشان پیداست و خش خش آن ها شاید صدای خنده ای باشد. پاییز می آید و با خود رنگ می آورد و شعر و لبخند؛ باران می بارد و دانه ی احساسِ خفته در خاک جان میگیرد و سبز میشود. پاییز می آید و خیرخواهانه و بیتوقع آفتاب را متقاعد میکند که کمی مهربانانه تر بتابد و فریادِ کم جانِ من تشنه هستمِ آن گیاه دوردست در زمینی خشک را میشنود و ابرها را با خود به آن جا میبرد که مستانه بغرند و ببارند.
قطرههای باران مانند ذرههای جادو از آسمان میبارند و بر دامن خاک مینشینند و هوا پر میشود از عطری به آشنایی و عزیزی بوی آغوش مادربزرگ. قطرهها بازیگوشانه روی برگهای درخت سر میخورند و روی خاک میغلتند و اگر خوب گوش کنید خندهی ریز برگها را هم خواهید شنید که از بازی قطره ها لذت میبرند؛ شاید پاییز مادری مهربان باشد که بچههایش را برای بازی آورده است؛ که برقصند و بازی کنند و دنیا را پر کنند از احساس و لبخند و طراوت و زنده بودن.
قاب نگاهم پر میشود از زرد و نارنجی رقصان برگ ها و به پاییزهایی فکر میکنم که روحمان از سر گذرانده، به درخت های به ظاهر خشکیده درونمان که در انتظار بهارند، فقط کافیست به پاییزی که درونمان خانه کرده اجازهی رفتن بدهیم، زمستان را با صبوری بگذرانیم و از شوق جوانه زدن اولین جوانه، از درون بشکفیم.
پاییزِ عزیزِ من پر است از صدای آهسته نم نم باران و خش خش برگها و هوهوی باد و شاید رقص بیپروای یک نت موسیقی در هوا و دستهای سردی که دور فنجان گرم قهوه ای حلقه میشوند و قلبی که با آهنگ پاییز میتپد.