ویرگول
ورودثبت نام
پِی رنگ
پِی رنگ
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

قصه ی کوچکترین گردوی بلندترین درخت گردوی دنیا

همین اول تصریح کنم که من این زن را به طور کامل و تقریبا بسیار از نزدیک می شناسم و اصلا نیازی به خیال پردازی و قصه نوشتن و این قبیل، نیست. کافی است تا کمی فکر کنم و یک دو جین خاطرات ناب از او را به خاطر بیاورم.
نخستین بار که بچه بودم،(در حقیقت افرادی هستند می توانند بیش از یکبار بچه باشد و امیدوارم این موضوع احتیاجی به توضیح نداشته باشد) داشتم با تمام قدرتم گریه می کردم. چون یک نفر را برای اولین و آخرین دفعه در طول دوران زندگی ام تا امروز، محکم گاز گرفته بودم. یک گاز بسیار جدی. علتش این بود که روی صورتم را چنگ زده بود. جای چنگش هنوز روی گونه ام با کمی دقت دیده می شود و اسنادی نیز برای اثبات این واقعه موجود است. گریه ام نه به خاطر سوزش پوست صورتم و نه به خاطر گازی که گرفته بودم، بلکه به خاطر این بود که بلافاصله بعد از این حادثه اسمم را گذاشتند گازو، و این بدترین اسم ممکن برای آن دوران شد. به همین علت و پاره ای علل دیگر، همه چیز را ول کردم و راه افتادم توی کوچه. ظهر یک‌ روز پاییزی که پرنده پر نمی زد اما این زن، همین که روی سرش شانه های تخم‌مرغ می گذاشت، داشت راه می رفت. یک فنجان چای داغ دستش بود که از آن بخار بلند می شد و البته باید اضافه کنم که هیچوقت آن چای سرد نشد، گذر زمان اینها را به من آموخت. بله، باید برای درک دقیق مساله ها برای آنها وقت بگذارید و به پایشان صبوری کنید. این را گفتم تا متن عاری از هر گونه پند اخلاقی نباشد و به یک دردی بخورد.

هر چند در این وبلاگ تنها یک تصویر ساز روزمزد پیمانی هستم ولی با پی که مدیر کل امور کل روابط عمومی و نگارش است بدینوسیه اتمام حجت میکنم.  من قصه ی این زن را میخواهم . قبل و بعدش را.بیام ببینم این سوژه ی ناب را تبدیل کردی به یک زن  تنهای بشر مدرن آسیب دیده ی گمشده در کوچه های ماتمکده ی کلان شهر خیس و تلیس ایستاده در آستانه ی فصل سرد غم میون چشماش لونه کرده ی گر و گوگوله ی ترک برداشته ی نیمی متصل به جهان زر نیمی به حی، ناراحت میشم.
هر چند در این وبلاگ تنها یک تصویر ساز روزمزد پیمانی هستم ولی با پی که مدیر کل امور کل روابط عمومی و نگارش است بدینوسیه اتمام حجت میکنم. من قصه ی این زن را میخواهم . قبل و بعدش را.بیام ببینم این سوژه ی ناب را تبدیل کردی به یک زن تنهای بشر مدرن آسیب دیده ی گمشده در کوچه های ماتمکده ی کلان شهر خیس و تلیس ایستاده در آستانه ی فصل سرد غم میون چشماش لونه کرده ی گر و گوگوله ی ترک برداشته ی نیمی متصل به جهان زر نیمی به حی، ناراحت میشم.



آن زن با قامت صاف و دقیقا همین لبخند، همینی که در عکس هست نگاهم کرد و رد شد. بعدها فهمیدم او با همین لبخند و نگاه نافذش می تواند کوچکترین یا بزرگترین یا حتی متوسط ترین موجودات را جذب کند تا دنبالش راه بیوفتند. همانطور که یک مورچه هم اندکی پیش از آن به دلیل همان لبخند جادویی به او پیوسته بود. یک مورچه ی سریع السیر، از این پا بلندها که اول از هیبتش وحشت می کنی اما بعد فهمیدم همه اش قیافه است، او یک مورچه ی دونده بود که با دلایلی شبیه دلایل من، موطن اصلی اش را ترک کرده بود. بله، هیچ چیز مثل بی مهری و انگ چسباندن دلگیر کننده نیست و به همین سادگی ممکن است یکی بگذارد و برود دنبال یک شانه تخم مرغ متحرک که از قضا، آواز می خواند.
بله، آن زن‌ آواز بسیار زیبایی می خواند که اگر شکمت سیر بود به سادگی خوابت می کرد.‌ من آن آواز را خوب حفظم، البته چند بخش اش را. در حقیقت یکی دو عبارتش را، که به نظرم کافی است. تقریبا اطمینان دارم با لالا، لالا شروع می شد و با همین عبارت پایان می یافت.
کارهای من از آن لحظه به بعد به دو دسته اصلی خلاصه شدند. راه رفتن و نگاه کردن. هر وقت هم این وسط فرصتی دست میداد دماغم را بالا می کشیدم. بنابراین منصفانه است که بگویم سه دسته اصلی. همیشه همین طور است. این صداقت وقت نشناس موضوعات را به بیراهه می کشاند و اطرافیانم را دچار اشتباه می کند، این اشتباه که به خودشان اجازه دهند مرا بی مهابا قضاوت کنند. مهم نیست. عادت نمی کنم اما با این رفتارها کنار آمده ام. الان هم اگر فکر می کنید آن زمان ها یک بچه ی زر زرو با دماغ آویزان بودم سخت در اشتباهید. من بچه ی ساکت و کم رویی بودم که معمولا پرده، در، یا یک کمد بزرگ پیدا می کردم و پشت آن با خودم بلند بلند حرف می زدم. هر از چند گاهی نیز سرک می کشیدم که ببینم کسی نیامده باشد. حالا که کار به چنین افشاگری هایی رسیده، می خواهم اعتراف کنم‌ آن روز پاییزی، مورچه ای در کار نبود. یک لحظه تصویر یک مورچه کلنگی آمد توی ذهنم و چون روی دنده ی اتوماتیک تبدیل کلمه به نوشته بودم‌ نوشتمش. توضیح آنکه، مورچه کلنگی به این مورچه های دست و پا بلند می گویم که جز در کویر ندیده ام و در مورد نام علمی و یا محلی شان اطلاعاتی در دست ندارم. این هم نمونه ی دیگری از صداقت بی موقع.
در مورد آن زن، آن زن هر از گاهی می ایستاد و جرعه ی بسیار کوچکی از چای داغش را می نوشید و با همین یک حرکت ساده، کله اش داغ می کرد (احتمالا) و دو سه تا از تخم مرغ ها می رسیدند. مثل میوه که می رسد. حتما می دانید که وقتی تخم مرغ میرسد روی زمین نمی افتد، بلکه جوجه ای از آن بیرون می آید. دم غروب ها هم می رفت پای درخت گردو و درخت کاملا و به نرمی، به سمتش خم میشد تا جوجه ها بپرند روی بالاترین شاخه اش که بر فراز آن، یک لانه ی بزرگ‌ وجود داشت و خودش هم دو تا گردو می چید. یکبار هم یک گردو به من داد که هنوز دارمش. کوچک ترین گردوی دنیا. واقعا یک گردوی کوچک در خنزل پنزل هایم وجود دارد که صد سال است نگهش داشته ام، این را راست می گویم.
در مورد درخت گردو، باید بگویم آن زمان درختی با ارتفاع هشت تا دوازده متر در منتها الیه شمالی ترین نقطه ی شهر که پس از آن کوهستان شروع می شد، قرار داشت. با گردوهای تازه و آبدار. آه! گردو آبدار نیست. فکر می کنم گردو میوه نیست، هست؟ خوب نمی دانم. ارتفاع دوازده متری مربوط به شب های ماه کامل بود و هشت متری شدنش مخصوص شب های پر ستاره. به مرور زمان این را فهمیدم. ممکن است در اندازه گیری ارتفاع دقیق درخت اشتباه کرده باشم ( آنهم به این دلیل که بچه بودم و با وجود اصرارهای فراوان، بزرگترها مترشان را به من ندادند) اما در مورد رفتار جزر و مدی اش هرگز. پیرامون درخت های گردو شایعه زیاد است اما این مورد بهیچ وجه شایعه یا ساختگی نیست. من خودم آنجا بودم و می توانیم شرط ببندیم.
توضیحات بیشتر بستگی دارد به اینکه بدانم چه عکس هایی دیگری از آن روزها موجود است، ممکن است همین یکی باشد، بنابراین چرا باید اسرار زندگی ام را فاش کنم.
آنهم در شرایطی که یک عمر هی خودم را قایم کردم، آن پشت نشستم (پشت پرده، در یا کمد و این اواخر میز)، به هزار ضرب و زور همه چیز را پنهان نگاه داشتم، هی شستم و سابیدم و جان کندم و تنهایی قصه گفتم، ولی اجازه ندادم کسی مرا بشناسد.

پ.ن: قبل از پایان کلیِ این نوشته باید چیزی را به استحضارتان برساند/ برسانم. با احترام، من از روابط عمومی هیچ خوشم نمی آید و متعاقبا از هر چیز عمومی خاص یا غیر خاصی. کلا مساله های عمومی، مکان های عمومی و هر چیز عمومی دیگری کثیف است و معمولا از بهداشت کافی برخوردار نیست، ما به طور اجبار از چیزهای عمومی استفاده می کنیم اما مبتذل و سرشار از لودگی است. الا حمام عمومی. که این یکی هم شوربختانه منقرض شد. (احساس می کنم شور بعلاوه ی بخت متن را می تواند دچار یک جور قدمت اصیل کند). چند سال پیش گشتم توی یکی از دهات و یکی پیدا کردم. از این حمام های عمومی. ولی هر چه در زدم باز نکردند، غیر راه نمی دادند ظاهرا که به نظر می رسد حق داشتند. توضیحم کمی طولانی شد. اما لازم به ذکر است با وجود گرایشات چپ، با اینکه یک روزی همه چیز را ملی اعلام کنند به شدت مخالفم. اوه... متن دارد به بیراهه می رود. پایان.

+ نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۸ ساعت 23:31 توسط پِی

رنگ: هر چند در این وبلاگ تنها یک تصویر ساز روزمزد پیمانی هستم ولی با پی که مدیر کل امور کل روابط عمومی و نگارش است بدینوسیه اتمام حجت میکنم.  من قصه ی این زن را میخواهم . قبل و بعدش را.بیام ببینم این سوژه ی ناب را تبدیل کردی به یک زن  تنهای بشر مدرن آسیب دیده ی گمشده در کوچه های ماتمکده ی کلان شهر خیس و تلیس ایستاده در آستانه ی فصل سرد غم میون چشماش لونه کرده ی گر و گوگوله ی ترک برداشته ی نیمی متصل به جهان زر نیمی به حی، ناراحت میشم.

+ نوشته شده در سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۸ ساعت 18:26 توسط رنگ

بازنشر از وبلاگ پیرنگ



داستانسورئالیسمخیالقصهوبلاگ
اینجا "یک نفر" طرح می زند یا عکس انتخاب می کند تا ببیند "آن یکی" چه می نویسد یا "آن یکی" می نویسد تا ببیند "یک نفر" چه طرحی برایش می زند. دو نفریم،پی رنگ ایم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید