phoenixx
phoenixx
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

نقاب دار

با ناپدید شدن آخرین اشعه‌های نورخورشید سرما هم قدرت گرفت، مه چون بانویی موقر دامن کشان و آرام از کوه‌ها پایین می‌آمد . فرزانه خسته و بی حوصله کلید انداخت و وارد خانه شد.

از داخل راه‌پله صدای تلویزیون و گفت وگوها به وضوح به گوش می‌رسید. آهی از سر بی‌حوصلگی کشید و دستهایش را محکم تر دور خودش حلقه کرد. در را بازکرد و سرسری سلامی داد.با هر مشقتی که بود خود را از میان گفت و گوها بیرون کشید و به داخل اتاق انداخت.

صدای جروبحث پدر و مادرش را می‌شنید که با جمله‌ی: "این چشه." ازجانب پدر شروع شد و بعد دعوا برسر اینکه "مقصر کیه که این بچه این جوری شده."  و حرص خوردن مادر که "یواش می‌شنوه."

این جور مواقع نگاه کردن به صورت آدم‌ها برایش سخت‌تر از همیشه می‌شد. صحبت کردن سخت تر و خندیدن دیگر رویایی دور به نظر می‌رسید. در را بست. از پنجره خیابان را دید که کم کم داشت در مه غرق می‌شد . لباسهایش را کند ،بالش را پرت کرد روی زمین و دراز کشید. پتو را تا شانه هایش بالا کشید و به سقف خیره شد.

سرش پر از گفت وگو‌ها و صداهایی بود که حالش را بد می‌کرد. صداها بیشتر و بیشتر می‌شدند. یکی تحقیرش می‌کرد و یکی فریبش می داد. آرزوها ردیف می‌شدند جلوی چشمهایش و هرکدام شکستی را به دنبال خود می‌کشیدند. امروز روزی سخت بود، آنقدر که به سرش زد تا همه چیز را رها کند. چشم‌هایش را بست و اشک‌هایش سرازیر شد. احساس می‌کرد نفس کم آورده صدای خودش در ذهنش پیچید : یکی کمکم کنه.کجای کارم اشتباهه.

پتو را کنار زد تا نفس بکشد .از پشت چشم های اشک آلودش انگار آن مه ارغوانی رنگ،به اتاقش هم نفوذ کرده بود.آهی کشید و با خود گفت : کی فکرشو می‌کرد اینجوری تبدیل به یه بازنده بشم .

کسی با خشونت، بلند جواب داد: من

به ناگاه جریان آبی خروشان در بسترش خزید. از سرما و وحشت چشمهایش گرد شد وصاف نشست، از آنچه می‌دید بر خود لرزید. اتاقی در کار نبود. صدایی جز صدای باد و امواج به گوش نمی‌رسید. یک سمت سراسر آب بود و سمت دیگرش سراسر درخت. با دیدن موج بعدی که به سمتش می‌آمد از جا پرید و ناگهان به یاد صدایی افتاد که شنیده بود. آن "منِ" عصبانی .

خورشید داشت از سمت جنگل طلوع می‌کرد و شخصی با لباسی سراسر سیاه در فاصله‌ی چند متری او در اولین پرتوهای نور ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. لباسش به رزم جامه‌های فیلم‌های تاریخی شبیه تر بود تا لباس عادی. پیراهنی که اندکی از زانوان فراتر رفته بود با چاک‌های بلند در طرفین که راه رفتن و شاید جنگیدن را آسان می کرد. پنامی چهره‌اش را پوشانده بود و چکمه‌هایش همانقدر که محکم و زیبا به نظر می‌رسیدند به همان اندازه کارکرده و قدیمی بودند. فضا عجیب و غریب بود، ذهنش ازکار افتاده بود و نمی دانست باید چه کند یا چه بگوید. تنها می‌توانست با تعجب به شخصی که روبه‌رویش ایستاده بود نگاه کند. سیاهپوش شروع به صحبت کرد، صدایش صدای گیرای زنی هوشمند بود.

  • خب برای شروع باید بگم که اگه باهوش باشی من رو به مرور می‌شناسی؛ و وقتی من رو بشناسی بالتبع کم کم سردر میاری که الان کجایی، پس بیا وقتمونو برای این سوالاتت هدر ندیم چون اینجا همه چی به هوش خودت بستگی داره.
  • من چرا اینجام؟
  • چون یه لحظه واقعا می خواستی بدونی؛"کجای کار اشتباهه، چه کار‌اشتباهی ازم سرزده" اینا سوالایی بودن که پرسیدی. راستش رابطه‌ی ما از خیلی وقت پیش شکرآبه ولی گفتم به عنوان آخرین کمکم یه چیزهایی بهت یاد بدم.

فرزانه آهسته و ناخودآگاه کلمه‌ی "اشتباه" را تکرار کرد

  • اشتباهم چیه؟

زن پوزخندی زد و ناگهان شمشیری چوبی از پهلو بیرون کشید و به سمت دخترک یورش برد. دخترک ترسید و تا خواست فرار کند ضربه ای به پشت زانوهایش برخورد کرد. درد تا سرش زبانه کشید و روی زمین به زانو افتاد.

  • به خاطرخدا حداقل بگو این دیوونه‌بازی‌ها واسه چیه؟ محض اطلاعت این ضربه‌ها واقعا درد دارن.
  • معلومه که درد دارن، این ضربه‌ها حکم انتقام رو دارند، ضربه‌هایی که به خودت وارد کردی هزاربار دردناکترن، و زخمی که به جا میگذارن، هزاران سال باقی می‌مونه.
  • گمونم اشتباه گرفتی، کدوم زخم؟
  • زبون برنده‌تر از هرشمشیریه که فکرشو بکنی، کلماتت، وقتی بدون هیچ فکر و عطوفتی به سمت خودت روانشون می‌کردی، واقعا دردناک بودن. زخم‌هاش تا سالها باقی می‌مونن و دردش نصیب خودت میشه.

بعد برگشت و با عصبانیت به فرزانه نگاه کرد. با کلامی که دلخوری از آن می‌بارید گفت:

  • اگه دنیا واقعا داره بهت سخت می‌گیره، اگه هیچ کس نیست که حرفتو درست بفهمه و طرف تو باشه، حداقل خودت نباید هوای خودت رو داشته باشی؟ اگه خودت با خودت مهربون نباشی چرا بقیه باید برات ارزشی قائل بشن؟ گفتن یه جمله‌ی دلگرم کننده انقدر سخت بود؟ ناسزا گفتن به خودت چیزی نبود که لازم داشتی،

فرزانه همه چیز را به یاد آورد، اشک در چشمانش حلقه زد و خواست همه چیز را بیرون بریزد. روبه زن ایستاد و فریاد زد:

  • چیز اشتباهی نگفتم، من واقعا یه احمقم و این باعث شرمندگیمه، همیشه از دیگران یک قدم عقب ترم، هیچ کدوم از کارام درست پیش نمیره، اگه یه بازنده‌ی واقعی رو از نزدیک ندیدی الان ببین.

فریاد می‌زد و گریه می‌کرد. حالا زن در چند قدمی او میان درختان ایستاده بود و او را بادقت نگاه می‌کرد. به درختی در نزدیکی اش اشاره کرد.

  • این درخت، درخت افراست، قامت بلندی داره و برگ هاش خیلی زیبا هستن.

بعد به درخت دیگری کمی آن طرف تر اشاره کرد

  • اون یکی درخت نمداره، به عطر شکوفه‌هاش معروفه، بذار ببینم، آهان اون یکی،اون بلوطه، فکر نمی کنم نیازی به معرفی داشته باشه.

فرزانه دماغش را بالا کشید و با بی حوصلگی گفت.

  • می‌خوای چی بگی؟
  • می‌خوام بفهمی اگه قراربود یه درخت باشی، یا نمدار بودی با گلهای زیبا یا بلوط با ثمری خوش طعم . هرکدوم ازاین درخت‌ها در ماهیت خودش زیباست و هرکدوم در جایگاه خودش موثره. هرکدوم از ویژگی های خودشون آگاهن و به اون راضی و خشنود.
  • همه می‌گفتن باید تلاش کنم؛ می‌گفتن رقابت آدمو میسازه. هنوز هم همه ازم میخوان همه چی تموم باشم.

زن آهسته در میان درختان گام برداشت و دست‌هایش را پشتش گره کرده بود و درحالی که به درختان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد گفت:

  • کدوم درخته که در تلاش نباشه، هر روز در حال رشد و تکاپو درحال گذار از بهار به زمستون. برگ‌هاش به دنبال نور حرکت می‌کنند و در جست وجوی آب، ریشه می دوونه. ولی در نهایت خودش رو می‌سازه. گل‌هایی که مختص اونه و یا میوه‌هایی که خاص خودشه. چه رقابتی بهتر از رقابت با دیروز خودش که دیروز جوانه‌ای نداشت و امروز آرزو داره که فردا شکوفه بده.
  • مگه، اینکه بخوام کامل باشم مشکلی داشت؟
  • نه ، نه تا وقتی به حرصی تبدیل نشده بود که شادیت رو بگیره. هر چه می‌کردی نمی‌رسیدی. رقابتی که معیار سنجش معینی نداشت جز برتر شدن. تقلای همه دراین بازی‌ها برای این نبود که از دیروزشون بهتر بشن؛ فقط بالاتر بودن مهم بود. غافل ازینکه هرکس تنها یک درخته از یک جنگل بزرگ.
  • یه درخت که احتمالا بود و نبودش تفاوتی هم نداره نه؟
  • اشتباه نکن، نبود هر درخت چیزی از جنگل و زیبایی‌هاش کم می‌کنه؛ انگار جایگاهی از یک چرخه‌ی بی‌نهایت خالی می‌مونه. یه درخت آفت زده به تنهایی می‌تونه یه جنگل بزرگو مبتلا کنه. نکته اینجاست که سهم هر درخت از باران و نور هرجای این زمین که باشه به دستش می‌رسه،چون از ابتدای آفرینشش برای خالق عزیز بود، اما همه ی قطره‌های بارون برای اون نیست و نور خورشید فقط برای برگ‌های نازنین تنها یک درخت خاص نازل نمیشه.

سکوت برقرار شد. صدای امواج از دوردست و صدای پیچیدن باد میان برگها در فضا پیچیده بود. نسیم میان موهایش می‌پیچید و خنکی روح‌نوازی به جانش می‌ریخت. اشعه‌های خورشید با بازیگوشی روی صورتش می‌رقصیدند. هردو ایستاده بودند و به هم نگاه می‌کردند، دخترک گویی درختیست که تازه جایی برای ریشه دواندن یافته است، آسوده شده بود و راحت تر نفس می‌کشید. زن سکوت را شکست:

  • خب وقت زیادی نمونده. الاناس که خورشید طلوع کنه.

دخترک با تعجب خورشید را نشان داد و گفت:

  • خورشید که ...

زن خندید و گفت:

  • این یکیو نمی گم.

به فرزانه اشاره کرد که جلوتر برود؛ بعد دستی در هوا چرخاند وشمشیر چوبی دیگری از ناکجا آباد ظاهر شد؛ با اشاره‌ای دیگر آن را به سمت فرزانه پرت کرد. دخترک شمشیر را در هوا گرفت و با نگاهی پرسش‌گرانه به زن نگاه کرد، قبل ازینکه کلمه ای بگوید باز خود را در ساحل یافت، جایی که دریا و جنگل به زیبایی دست در شانه‌ی یکدیگر انداخته بودند. زن خط ساحل را گرفته بود و بازیگوشانه راه می‌رفت و از او دور می شد. فرزانه به دنبال او راه افتاد، همچنان که او را از پشت سر می دید، احساس کرد او را از سالهای دور می‌شناسد. با صدای بلند پرسید:

-  نمی‌خوای بگی این شمشیر برای چیه؟

زن رو به دریا ایستاد. به آسمان که حالا به گونه‌ای عجیب مملو از رنگ‌های گوناگون بود نگاه کرد. نور به صورتش می‌خورد و باعث می‌شد چشم‌هایش را نیمه باز نگه دارد اشعه‌های قدرتمند نور از پشت پنام سیاه رنگ، لبخندی را آشکار می‌کردند.

  • یه شمشیر چوبی، هنوزم یه شمشیره. برای تو می‌جنگه اما به کسی آسیبی نمی‌زنه. نشون می‌ده که تو یه جنگجویی و می‌تونی برای چیزهایی که می‌خوای بجنگی و از چیزهایی که می خوای محافظت کنی. یه جنگجوی واقعی که بدون خشونت و با فکرش به دنیا و سختی‌هاش چیره می شه.

فرزانه به شمشیر خیره شد و با خود گفت:

  • می خوام از چی محافظت کنم؟
  • خیلی چیزها به ذهنت میاد نه؟ خانواده‌ات، آینده‌ات. اما قبل از همه‌ی اونها باید از خودت محافظت کنی. اگه دیدی داری به سمتی میری که نوری نیست. همون موقع تغییر مسیر بده درست مثل درخت‌ها، صبورانه انقدر میرن تا به نور برسن.

بعد به آسمان خیره شد و کمی آهسته‌تر گفت:

  • "dum spiro spero"
  • یعنی چی؟
  • یه جمله‌ی لاتینه. یعنی تا زنده‌ام، امیدوارم.
  • تو کی هستی؟ چرا نمیذاری صورتتو ببینم.

زن بلند خندید، صدا برای فرزانه بسیار آشنا بود.

  • تا الان نفهمیدی؟
  • نه
  • چون از روبه رو شدن با من می ترسی. صورت من حقیقت ماجراست.
  • چرا باید بترسم. اگه صورت تو حقیقت ماجراست برای دیدنش تلاشمو می کنم.
  • اووووو. پس اولین جنگتو برای شناخت من شروع کن. منتظر چی هستی؟

فرزانه در ابتدا با تردید شروع کرد پس از چند ضربه که بر بدنش فرود آمد، سعی کرد تمرکز کند. ضربه دهم که بر پهلویش خورد با شمشیرش جلوی یازدهمی را گرفت. دوازدهمین ضربه بر دستانش فرود آمد، سیزدهمی را جاخالی داد وپس از آن خیزبرداشت و پنام را به چنگ کشید. هردو از جنگیدن دست کشیدند. زن شروع به خندیدن کرد. حالا کم سن و سال تر به نظر می رسید.

  • سریع یاد می‌گیری، گمونم دیگه دوستیم.

فرزانه خم شده بود و دستش را روی زانوهایش گذاشته بود و نفس زنان نگاه می‌کرد. بدنش هنوز درد می‌کرد و پنام را در دستانش می‌فشرد. نور با قوت به صورت زن می تابید. چهره ی خندان و روشن او بی اندازه آشنا بود. باد در موهای خرمایی‌اش می‌پیچید و چهره ی جوانش را زیباتر جلوه می‌داد. لبخندزنان به فرزانه نزدیک شد.

-خب دیگه دیرت میشه.

و همچنان که فرزانه در بهت و کنجکاوی دست و پا می‌زد، او را میان آب هل داد و کودکانه خندید، لحظه‌ای همه چیز کندتر شد. درخت ها، دریا، آسمان رنگارنگ عجیب و زنی جنگجو که به زیبایی می خندید در برابر چشمان فرزانه چند ثانیه‌ای به آهستگی ادامه داشتند و سپس در آب افتاد و همه چیز از برابر چشمانش مهو شد.

چندثانیه بعد نفس زنان از جا پرید. در اتاق روی زمین نشسته بود. بدنش درد می‌کرد و عرقی سرد برپیشانی‌اش نشسته بود. همه چیز را به وضوح به یاد داشت. برخواست و پنجره را گشود. آفتاب زده بود و هوای نمناک و خوشبوی بعد از باران همه جارا صفا داده بود. نفسی عمیق ازین هوای مطبوع گرفت تا هشیارتر شود. کمی بعد صورتش را شست و جلوی آینه ایستاد. نگاهی به صورتی انداخت که در آیینه به او می‌نگریست. دستی بر موهای خرمایی رنگش کشید و خندید. تازه یادش آمد آن جنگجوی زیبا را کجا دیده بود.


داستان کوتاهسفری به حقیقتروانشناسیخودشناسینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید