مرد ایستاد... کلاهش را برداشت. کتش را مرتب کرد. عصایش را بدون اینکه خم شود روی زمین انداخت. کمی خودش را صاف تر کرد. بوی ادکلن می داد. خودش عطر دوست داشت اما به خاطر زن هنوز گاهی ادکلن می زد. میخواست حرف بزند اما استرس نمی گذاشت... زن همینطور زل زده بود به مرد. هیچ چیزی نمیگفت. انگار منتظر بود اول مرد حرف بزند. مرد احساس کرد چیزی راه گلویش را سد کرده، آب دهانش را به سختی قورت داد... شمرده شمرده شروع کرد:
سلام... امروز بچه ها رو دیدم. از دلشون که نمیشه خبر داشت. ولی خوشبخت به نظر میومدن.. خیلی میخندن... به هر چیز الکی... قشنگ میخندن... بلند... مثل شما... مرد سرش را پایین می اندازد، انگار از گفتن جمله قبل خجالت کشیده باشد... زن همچنان گوش می دهد.... میدونم... میدونم.. الان میخواین بگین که من همیشه به شما میگفتم آروم بخندین پس خندیدن شما رو دوست نداشتم... ولی شما هم قبول کنید هیچ وقت نتونستید بلند نخندین... شاید بهتون اینو میگفتم چون مطمئن بودم هیچ وقت گوش نمیدین... الان دیگه کمتر کسی به خانمش میگه بلند نخنده... شوهرهای دخترای ما که بهشون نمیگن... نه ..نه.. شما دارین اشتباه میفهمین... نمیگم بده...مرد کمی عصبانی می شود... اصلاً من نمیدونم چی بده، چی خوبه... دیگه زمونه عوض شده... مثل قدیما نیست... ولی دست خودم نبود... دوست داشتم شما فقط برای من بخندین... اما حالا... مرد خمیده می شود. احساس میکند به عصا نیاز دارد... اما حالا... فقط دوست دارم یک بار دیگه بخندین... آره... نوه هامون، دخترهامون همه مثل شما میخندن... ولی شما... شما، شما بودین... من دلم برای خنده شما خیلی تنگ شده... مرد سرش را بالا می آورد. صورتش حالا پر از اشک شده... به چشم های زن خیره می شود... و بعد لب های زن که می خندند... لبخند مرد روی اشک هایش می نشیند... روزت مبارک حاج خانم...
پیرِمرد جلو رفت... با دستمالی که در دستانش می لرزید... و پاک کرد، قابِ عکس زنی را که می خندید و پیر نمی شد.