«من از وقتی که سرم رو به سمت کهکشان ها بردم، دیگه رغبتی به چیزی ندارم فقط نگاه میکنم تا همه چیز رو فراموش کنم. اون چیزی که در بطن وجودم مونده البته هنوز هست، ته مونده های امید.
«اِمی ، همه ی حرفات برای من مایه شگفتیه، اما امشب مثل یک سنگ ساکتی.»
لبخند زد. «حالا چرا مثل سنگ؟»
«چون آدم ها شبیه کسایی یا چیزهایی میشن که دوسش دارن. تو شیفته ی سنگ ها بودی.»
با نگاهی که انگار حرف جالبی زده باشه بهم نگاه کرد.
«چی بگم احتمالا همینطوره. برای همین باید مراقب بود که به چه عشق می ورزی.»
«باز یک جمله ی شگفت انگیز. اوه راستی یادم رفت بهت بگم، دیروز وقتی از پیاده روی بر می گشتم یه سنگی برات برداشتم، فکر میکنم ازونایی باشه که خوشت میاد.»
«شبیه چیه جیرو؟»
«شبیه آب زلال که مایه آرامش توعه.»
«جالبه، متوجه شدی؟ تو با چیزهایی که بالا اتفاق میوفته آرامش میگیری، من با چیزی که تو همین زمین وجود داره.»
«اِمی ، من اسمی از آرامش نبردم، آرامش حالت عجیب و زیبایی از بودنه. چیزی که هنوز سعادتش رو نداشتم.البته لحظه هایی چشیدمش.
برای همین به همه چیز مثل یک مثال نگاه می کنم، هرچه بالا هست پایین هم هست.»
«درسته قبول دارم.»
«جیرو، من می خوام رویاهامو بنویسم، چون فکر میکنم دیگه فرصت زندگی کردنشون رو ندارم.
هروقت چیزی رو روی کاغذ میارم احساس میکنم دنیایی این شکلی جایی شکل میگیره.»
نگاه جیرو حاکی از حس تجربه بود. برای همین سال های دراز باهم دوست بودن. هرچه درونشان بود رو برای هم بازگو می کردن، بدون هیچ قضاوتی.حتا اگر حس مشترکی وجود نداشت، اما سعی در درک کردن دیگری بود.
شب بود و نسبتا تاریک. روی کاناپه با فاصله دو متری رو به روی هم نشسته بودن. جیرو دیگه چیزی نگفت و به پنجره اشاره کرد. به رنگ آسمون و حالتی که به نشیمن داده بود.
بعد از چند دقیقه سکوت جیرو گفت: «اون خلا ای که میون خواسته های تو و تجربه ها نهفته برای من قابل تامله. همین تامل باعث شده به سمت چیزهای متفاوتی کشیده بشم. عجیبه. نمیتونم توضیحش بدم. حس های زیادی وجود داره، دلم میخواد خیلی هاشون رو تجربه کنم و خودم رو تو شرایطشون بذارم.
خلا به من فرصت میده. شاید تمام این ها مثل خیلی از تسلی های انسانی به نظر برسه، در آخر چه اهمیتی داره.» جیرو اضافه کرد: «اما با این حال این حرفا ارتباط چندانی به تو نداره.
تو در نهایت خودتی. احساس تو احساس توعه.من خودم رو هم به خوبی نمی شناسم، هر وقتی فکر دیگه ای میکنم. میدونی، صرفا کاری برای فراموشی که به یادآوری ختم میشه.»
اِمی از روی کاناپه بلند شد و به سمت جیرو رفت وایساد و کنی نگاش کرد. بعد از کمی مکث، روی زمین نشست سرش رو روی زانو های جیرو گذاشت.
شب ادامه داشت و اِمی شیفته ی بیداری با جیرو بود. جایی که لحظاتی اضطرابی به خود راه نمی داد.
14 august 2022