همیشه راه خودم را می رفتم! همان مسیر همیشگی، همان بی تفاوتی عمیق، به هر چیز، به هر کس،... در مسیرم در چوبی کوچک نیمه بازی را می دیدم که زیر پایش علف سبز شده بود، معلوم بود خیلی وقت است منتظر کوبیده شدن است، دیوار خشتی و کوتاهی داشت که روی آن خار و گل های ریزی روییده بود.
نیم نگاهی می انداختم و می رفتم، اما همین نگاه های کوتاه را اگر جمع میزدم شاید ساعت ها خیره اش شده بودم. هرگز خبر نداشتم چه اتفاقی در راه است.
درختان ناشناخته و مرموزی داشت که هیچ جا ندیده بودم، راستش آنقدرها هم دقت نمی کردم تا...
حالم بد بود! بد تر از آنکه بشود با شعر آرامش کرد، با قهوه طعمی داد، با اشک خاموشش کرد، با دوش سردش کرد، با آه خاموشش کرد، با حرف سبکش کرد، با خواب فراموشش کرد... هیچ وقت خودم را آنقدر شکننده نیافته بودم.
ساعت را نگاه نکردم، فقط دیدم در خیابانم! پس از مدتی خودم را در مقابل همان باغ یافتم. اینبار چقدر خوب می فهمیدمش! این درختان بو هم داشتند!؟ نزدیک تر رفتم، اما آنقدر نگاهم به توده برگهای عجیب آن میخکوب شده بود که انگار این باغ بود که با تمام بزرگی اش به سمت من می آمد. هر چه نزدیک تر می شدم بوی ملایم و عجیبش بیشتر می شد، ترکیب نسیم سردی که از سمت باغ می آمد با این بوی بهشتی و آن نم بارانی که ساعتی پیش زده بود تمام حس های "خوب و بد" مرا یکجا کُشت! سراپا، آدمی شده بودم که داشت "عالی" را برای اولین بار تجربه می کرد.
راستی چقدر اولین های زندگی مان یادمان است؟ عسل همیشه شیرین بود و هوا همیشه دلپذیر و آواز همیشه دلنشین! اولین بار چه حسی از اینها داشتیم؟ این ؛ "همان بی تفاوتی عمیق" ما نیست؟ همان مسیر همیشگی؟
بگذریم... واقعا نمی فهمیدم چرا درخت هایی به این بزرگی و با این ظاهر مردانه شان، باید گلهایی به این زیبایی داشته باشند؟ بیشتر بنظر می آمد کسی این گل ها را فقط برای تزیین روی آنها گذاشته باشد!
کاش زبان فارسی هم به اندازه انگلیسی، نیم میلیون واژه داشت تا حتی کمی از آنچه گذشت را توصیف می کردم، شخصا از دست و پا شکستگی ادبیات وطنی معاصر بیزارم. اگر لغات عربی را از فارسی غربال کنیم ( خود غربال هم احتمالا معرب است! ) زبان ما نقص جدی پیدا می کند.
حالا فکر کنید می خواهیم با این زبان از چیزی حرف بزنیم که هیچگاه قبل از این، نبوده است!!!
بهرحال...
این جریان گذشت و بعد ها که از عکاس کنار باغ، نام آن درختان بهشتی را پرسیدم با لهجه ای که خیلی سعی می کرد اورجینال باشد گفت ماقنالیا ! اما ذهنیتی که من داشتم یک بوته بود نه درختی به این عظمت و زیبایی که برگهای سرخ و نارنجی هم داشته باشد! از نظر من، آن گلی که در گلخانه های بی مزه شهری می بینیم مثل عاج فیل است برای کسانی که حتی نمی دانند فیل چیست و...
مگنولیا! چه زیبا و برازنده! این خارجی ها هم چقدر خوب اسم می گذارند! چند وقت پیش بوته گل فوق العاده ای را دیدم و اسمش را که پرسیدم گفتند "خر زهره" هست!!! خر؟ زهر؟ حالا این سلیقه زشت و این ادبیات کهنه ( نه کهن! ) و حرفهایی که اگر نزنی می میری!
"محمد آزاد" - متن ویرایش نشده ای از کتاب رویای وحشی