میان عقربههای ساعت، حالت هایی در طول روز و شب پیش میآید که انگار سیاه چالهای به ناگاه کنار تو شکل گرفته و تو را در خود میبلعد و درون سیاهچاله تل بزرگی از لحظاتی که در گذشته از آنها رنج کشیدی و یا یادآوری آنها برایت رنج آور است را میبینی، انگار که تو در درون جاذبهای داشته باشی، یک به یک همه آنها را به خودت جذب میکنی و هر یک از آنها که به سمت تو میآید و به تو برخورد میکند، تو را درون خاطرهای میکشد تا بار دیگر آن را تجربه کنی و آنقدر سنگسار میشوی که زیر خروار ها خاطره دفن میشوی سپس انگار که سیاهچاله به هدف خودش رسیده باشد، تو را به بیرون پرت میکند و هیچ نمیدانی که چقدر آنجا محبوس بودی و حتی چقدر زیر تل خاطرات مدفون بودی، فقط میدانی که با همه دردهایی که تجربه کردی، انگار جایی در درون تو آهی از سر آسودگی میکشد. کسی چه میداند، شاید خود تو هستی که خود تو هستی که آن سیاهچاله را میسازی و همچنین خود تو هستی که میخوای همه آن خاطرات را یک به یک مرور کنی و بار دیگری فرصت کنی تا زندگیشان کنی.
شاید خود تو هستی واقعا