اصلا این همه روز منتظر بمونم که چی شه؟
منتظر چی بمونم وقتی می دونم در باز نمیشه و لشگر خانواده نمیان خونمون؟
اول فکر می کردم چیز خاصی نیست و به راحتی پشت ِ سرش میذارم
ولی خب مهاجرت به یه شهر غریب اونقدرام آسون نبود
اینکه دلت واسه تجریش ،
واسه پارک ِ دم خونتون ،
واسه خانوم کتابدار کتابخونه ی محل تنگ شه چیز راحتی نیست
حسرت اینکه اگه اونجا بودی الان حالت چقدر بهتر بود و حسرت این که دوباره صدای جیغ جیغ و دعوای دختر خاله پسر خاله تو بشنوی سخته
حسرت خیلی چیزا به دل ِ آدم میمونه
مثلا بخوام مثال بزنم...
فکر کن رفیقت که فقط همون سال ِ ششم باهاش آشنا شدی ، خیلی دوستش داشتی و بعد شیش سال پیداش کردی...
حسرت دوباره دیدنش به دل بمونه
یا بازم بخوام بگم
حسرت اینکه بچه های مدرسه تورو توی اکیپشون ، فقط برای یه بار راه بدن میمونه
اینایی که میگم چیزای آسونی نیست که از سر گذروندم
پشت هر جمله کلی گریه و دلخوری و غصه ست :)

1404/4/16*