بالاخره خوابت رو دیدم. اولیش با همین پیراهن چهارخونهی تو عکست دستات رو گذاشته بودی روی پشتی مبل و سرت رو هم تکیه داده بودی به دستات و با لبخند من رو میدیدی. تو دومی اما مفصلتر دیدمت. نشسته بودی کنارم. اومده بودی بعد از مدتها. فرزانه هم بود. چیدمان استودیو مثل وقتی بود که مبلها روبهروی هم بودن.
نشستی و یه جعبهی کوچیک دادی بهم. با ذوق گفتم دستبندهست؟ (آخرین شب با هم حرف زدیم و عکس دستبندی که برای تولدم گرفته بودی رو برام فرستادی روی واتساپ و گفتی نگی چاخان میکنی... منم گفتم من هیچوقت فکر نمیکنم که تو دروغ بگی. طلاش انگار شکسته بود. تصویر یه درخت پر از برگ. برام نوشتی تا دیدمش گفتم خود خودشه. منم گفتم اینم شانس مایه شاید قسمتم نبوده. تو هم با طنازی خاص خودت گفتی از کجا معلوم؛ شاید یه بهترش قسمتته...) خلاصه تو خواب گفتم دستبندهست؟! با نگاهی خندان و پرغرور گفتی حالا بازش کن! باز کردم. یه حلقه بود... داستان ما دیگه واقعاً رسیده بود به دُمش... شاید بیخود نیست از وقتی رفتی فکر میکنم ما تازه یکی شدیم. شاید چون دیگه هیچ مانعی نیست. شاید اومدی به خوابم که بگی این حست پُر بیراه هم نیست... هنوز و هر شب برات شمع روشن میکنم. باهات حرف میزنم و منتظرم که زودتر بیام. کاش برای منم مثل تو راحت باشه. بدون درد. ساکت و آروم...
تو رزمآورِ نور در قلب منی... هر روز و هر لحظه با منی. دیروز ازت خواستم کاش گربهم رو صدا بزنی که برگرده. عصرش صداش زدم و در کمال ناباوری دیدم بعد ده روز برگشت. فهمیدم که منم هر روز و هر لحظه با توام... فقط قول بده تا آخرش همینطور حواست بهم باشه... بابا به من گفت خیلی طول نمیکشه...
جایی تو نامههامون برات نوشته بودم:
از کوهها برای تو گلهای شاد میآورم
سنبل آبی، فندق تاری
و سبدهای وحشیِ بوسه
میخواهم با تو آن کنم
که بهار با درختان گیلاس میکند.
"پابلو نرودا"
