Reyhan
Reyhan
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

شب‌های پر ستاره

هر شب با پدر بر روی پشت بام می نشستیم. او برای من میوه پوست می‌کَند و از خاطرات دوران جوانی‌اش می‌گفت. از روزهایی که با مادر در کتابخانه‌ای آشنا شده بود که به یک افسر بازنشسته تعلق داشت تا زمانی که من به دنیا آمده بودم. می‌گفت که آن کتابخانه‌ی خلوت، محل مورد علاقه‌اش بوده است. او آنقدر به آنجا رفت و آمد داشته تا افسر بازنشسته پیشنهاد میدهد که او در آنجا کار کند. در روز اول کاری‌اش هنگامی که گرد و غبار کتاب‌ها را تمیز میکرده، مادرم کتاب شب‌های روشن را پس می آورد و هر دو متوجه می‌شوند که این کتاب محبوب هردوی آنهاست. از آن پس پدرم کتاب‌های بیشتری می‌خوانده تا بتواند به مادرم کتابی پیشنهاد دهد. او حتی در صف نانوایی هم سر از کتاب خود بر نمی‌داشته است. در نهایت پدرم در همان کتابخانه از مادر خواستگاری می‌کند. والدین پدر و مادرم هر دو فوت شده بودند و مادرم با عموی مجرد پیرش زندگی می‌کرد. بعد از ازدواج خانه‌ی کوچکی در نزدیکی عموی مادرم اجاره می‌کنند. پدر از تولد من می‌گفت، از آن شب سرد بارانی. او همیشه می‌گفت من زیباترین فرشته‌ای بودم که در زمین می‌توان دید. سفید با لپ‌های گل گلی، اگرچه لب‌های ریزی داشتم و بینی‌ام هم کمی بزرگ بود، اما چشمان درخشان و صورت خندانم برای او به زیبایی فرشتگان می مانست. می‌گفت زیبایی تو به مادرت رفته است. هر وقت حرف از مادرم میشد بغضی می‌کرد و گوشه‌ی چشمان چروک خورده‌اش تر میشد. من تصوری از مادر نداشتم. تنها عکسش را دیده بودم اما دیدن بغض پدرم اشک مرا هم در می‌آورد. مادر هنگام تولد من از دنیا می‌رود. دکترها گفته بودند بدنش توان چندانی برای به دنیا آوردن بچه ندارد و ممکن است تولد بچه، سبب مرگ خودش شود. آن ها این خطر را پذیرفته بودند که مرا به دنیا بیاورند و مادرم اصرار بیشتری در این مورد داشت. پدر هرگز فکر نمی‌کرد پایان زندگی مادر این گونه باشد. او امید داشت که اتفاقی نمی‌افتد. امید داشت که اتفاقات بد در زندگی‌اش افتاده‌اند و حالا نوبت خوشبختی بی حد و حصر آن‌هاست. او گمان میکرد با مادر در قسمت پایانی کتاب های کودکانه «و آن ها سالیان سال با خوشی و خوشبختی با یکدیگر زندگی کردند» هستند. مادر روز قبل از تولد من به پدر گفته بود:« اگر من ستاره شدم، هر شب بیا و برایم دستی تکان بده.» پدر خندیده بود و گفته بود:«ما باید با هم ستاره شویم. راه دور است و تو به تنهایی نمی‌توانی بروی. ممکن است گم بشوی و از سیاهچاله ها سردر بیاوری.» آنها هرگز از مرگ سخن نمی‌گفتند. از ستاره شدن می‌گفتند. رفتن به دنیایی دور از زمین و در پهنه‌ی دیگری درخشیدن می‌گفتند. اما مادر به تنهایی ستاره شد. احتمالا در راه هم دستی برای پدر تکان داده است. پدر اسم مرا خورشید گذاشته بود. او می‌گفت خورشید که باشد دیگر نیازی به ستاره شدن نیست. همه‌ی ستاره‌ها ناپدید می‌شوند و تنها زندگیست که می‌درخشد.

اکنون من اینجا بر پشت بام خانه نشسته‌، برای دو ستاره‌ی درخشان دست تکان می‌دهم و فردا صبح باز هم خورشید طلوع خواهد کرد.


ر.م

ستارهمادرپدرداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید