من: چشمات پیِ چی میگردند لابلای شاخ و برگ این کهکشون؟
اون: ی عید.
من: کِی عید میاد؟
اون:
عید اومدنی نیست، عید بودنیه. مثل مومن بودن
من: دلم عید میخواد، عیدی میخواد، ایمان میخواد
چشمه لبخندش می درخشه و میگه:
عید من اما تویی جانم؛
ایمانم، بودنت.
من، باور دارم عیدِ تو رو
من، باور دارم ایمان به تو رو
چشمای تو، عیدِ مدامِ منه
زمستون، بعدِ آخرین نگاه، پلکش رو میبنده و ...
حالا بهار، پیامبر ماست؛
ایمانمان به هم، دینمان.
پست های قبلی مرتبط