کودک تنها بود. با چشمانی بسته و اشک هایی جاری از گونه هایش. با دستانش زانوهای خویش را در آغوش گرفته بود و دنیا را با اندوهی تاریک نگاه می کرد. باورش نمی شد. نمی توانست قبول کند که دیگر خانواده اش را نمی بیند. چراکه همه آنان را در تصادفی مرگبار از دست داده بود. دیگر نه مادری داشت که هنگام غصه او را در آغوش بگیرد و نه پدری که هنگام سختی ها به او تکیه کند. تنها شده بود. تنهای تنها..
روز ها گذشت و گذشت و او در تنهایی خویش درکنار خانواده پدری اش بزرگ می شد تا روزی که آنها را نیز ازدست داد. تصمیم گرفت زندگی مستقل خودش را بسازد. او که تاکنون نفس می کشید اما زندگی نمی کرد تصمیم داشت برای کودکانِ بی آغوش زندگی بسازد. دست بگیرد و حامی شود. او که خود خیر ندیده بود، جواب خیر ندیدگان را خیر نداد. عشق آفرید و آغوشِ بی آغوشان شد. نگاهش را بر آنان که سرنوشتشان رونوشتی از سرنوشت او بود، نبست.
کودکانی را زندگی بخشید که پدرانشان دستی بر سر او نکشیدند. کودک تنهای دیروز، امروز دیگر تنها نبود. محبتش از بابت ترس آن دنیا نبود، از این دنیا هم که چیزی نداشت. این انسانیت بود که در گوش او نجوا می کرد:
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که از محبت خار ها گل می شوند
نوشته ای که خواندید، جز انشایی ساده در باب نیکی نبود؛ نوشته ای بداهه که بی صبرانه منتظر دیدگاه شماست.