طناب پوسیده ایی از کینه دور گردنش حلقه کرده بود
نفرت، بی سرو ته از وجودش می بارید...
گرگ خسته و وحشی درونش شروع به دریدن کرد
صدای شکستن دریچه های یخ زده قلبش را حس کرد
خشمی بی پایان که می خواست فروکش کند
لحظه ی بی نظیری بود...
انتقام
رضاعیدیان