رضاعیدیان
رضاعیدیان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شلیک لب ها

هوا خفه و تاریک بود باران ریز میبارید

عطر مست بوی خاک نم کشیده کوچه ها را فراگرفته بود

مات و مبهوت لب هایش بودم

مثل یه صدف که دهن وا کند

انگار نقاش خط پایان گوشه های لبش را طولانی کشیده بود

در میان باتلاق فرورفتگی های لبش خودم را بیرون کشیدم انگار قله برجستگی های لبانش را فتح کرده بودم

درلا به لای شیارهای لبش گم شدم

خطوط کشیده شده ایی که با حرف زدنش از هم دور میشدن

همان لب هایی که میان حرارتش میسوختم و اتشفشان درون قلبم را می لرزاند

اینبار اما فرق میکرد کوه های یخی که روی هم مینشستن در دل کویر خشک شده

همانند اژدهایی که از دل ارواره هایش آتش خشم بیرون بریزد...

سلاح را روی لب هایش گرفته بود

هربار که روی هم مینشستن قلبم تیر میکشید صدای شلیک گلوله های سخنانش اهنگ غمگینی داشت

باصلابت شلیک میکرد من اما مات به منظره لب هایش نگاه میکردم چطور میشد لب هایی که عاشقانه می پرستی این چنین بی رحمانه گلوله هایش را روی قلبت خالی کند...

اسارت در عشق هم چندان گوارا نیست ...

رضاعیدیان

@reza.eydiyan





عاشقانهدللبباراندل شکسته
و خدایی که ناخدای کشتی عالم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید